دلم میخواست لا اقل توی یک شهر باشیم. من آدمهای شبیه سین دوروبرم کم دارم. ندارم اصلاً. از یک جهاتی، سین آن طوری زندگی میکند که من دوست داشتم بکنم. آن طوری که برای رسیدن بهش از این نقطهی زندگیم، کمی شجاعت میخواهم، کمی قدرت، کمی کلهشقی. و همهی اینها را راحتتر به دست میآوردم اگر یکی مثل سین را دور و برم داشتم و هرازگاهی مثل امروز از صب تا عصر را با هم میگذراندیم قدم زنان. آدم گاهی لازم دارد یکی با یک سبک زندگی جلوی چشمش باشد تا هی به خودش بیخود و بیجهت تشر نزند که «نمیشه بابا. نمیشه. بیخیال». یکی که هی نگاهش کنی و ببینی میشود.
بدیش اینجاست که تا کمتر از یک سال پیش توی یک شهر بودیم. لعنت به این بدزمانیها.
No comments:
Post a Comment