صدایش را میشنوم که حرف میزند با من. همانقدر بیرمق که منم.
همین.
شنیدن صدایش، و بغض تمام این روزهای تبوتاب توی گلویم بالا میآید و به چشمهایم میرسد.
همینقدر برایش میگویم که بیتاب بودم و تمام شد و حالا خلأ جایش را گرفته. مرا میشناسد. نمیپرسد.
تلخی جدایی را مزمزه میکنیم با هم.
این هم یک پلهی جدید است. این تلخی، دیگر تلخی فاصله نیست. «تلخی جدایی» به واژگان مشترک ما وارد شده.
دلم میخواهد برسم به آغوشش، سرمان را روی شانهی هم بگذاریم و برای هم گریه کنیم.
No comments:
Post a Comment