«آره خب، تو آدم تجربهگرایی هستی»
نمیدونم ترجیح میدادم بگه اینو یا نه. برای من مدتهاست صورتبندیش این شده که «هر چیزی رو باید تجربه کنی حالا؟ وقتی از الان میدونی و همه هم میگن که گندش در میاد تهش، وقتی میدونی یه وقتی عقب رو نگاه میکنی و میگی به تجربه کردنش نمیارزید، باید حتما با کله بری توش تا حاضر شی بپذیری `فهمیدی`ش؟ »
مدتهاست دارم سعی باطل میکنم که کوتاه بیام. که یه چیزهایی رو، یه آدمهایی رو، یه جاهایی رو، پیش از تجربه کردنشون بیخیال شم.
بعد یه طور بدیهی این رو گفت، و من یادم اومد که چقدر دوست داشتم این طور بودن رو. و اینکه پیش خودم بهم میبالیدم.
خودم میدونم که وسط داره و «همه» و «هیچ» نیست.
خودم میدونم که یه سری چیزها حقیقتاً به تجربه کردنش نمیارزه. لیست طولانیای دارم ازشون. دم دست هم هست.
خودم این ها رو میدونم..
خودم میدونم که یه سری چیزها حقیقتاً به تجربه کردنش نمیارزه. لیست طولانیای دارم ازشون. دم دست هم هست.
خودم این ها رو میدونم..
یه چیزایی اما، وقتی داری خودت رو از اول میشناسی، باید که قاطع باشن. باید «همه» باشن یا «هیچ» باشن.
هی فکر میکنم که نکنه آخرش بعد از اینهمه، برگردم همون جایی که بودم؟
بعد فکر میکنم که بهتر اصلاً. مگه همهش نگران این نبودم که روانکاوی، با سادهسازیها و تعمیمهایی که رو روان آدمی میده، آخرش کاری کنه از خودم کوتاه بیام و یه زندگیِ بی دردسر رو انتخاب کنم؟ مگه هربار از یه دیوانگیای عقب کشیدم، از ته صدای کف و سوتی که تو سرم میومد، یه فریاد خفهای نبود که "آخرش راه راحتِ بی آسیب رو انتخاب کردی"؟ مگه همهش نمیترسیدم که اسمِ نیمی از پست و بلندهای دوستداشتنی و نفسگیر زندگیم بشه "آسیب"؟
بعد فکر میکنم که بهتر اصلاً. مگه همهش نگران این نبودم که روانکاوی، با سادهسازیها و تعمیمهایی که رو روان آدمی میده، آخرش کاری کنه از خودم کوتاه بیام و یه زندگیِ بی دردسر رو انتخاب کنم؟ مگه هربار از یه دیوانگیای عقب کشیدم، از ته صدای کف و سوتی که تو سرم میومد، یه فریاد خفهای نبود که "آخرش راه راحتِ بی آسیب رو انتخاب کردی"؟ مگه همهش نمیترسیدم که اسمِ نیمی از پست و بلندهای دوستداشتنی و نفسگیر زندگیم بشه "آسیب"؟
خب نشده دیگه. اگه الان میگه تو آدم تجربهگرایی هستی و تهش بدون بحث و سوالی به این ختم میشه که "حالا شایدم تجربهش کردم. شایدم نکردم. الان جوابمو پیدا کردم و حداقل فعلا بهش احتیاجی ندارم"، اگه این بار روی "شاید تجربهش کردم یه وقتی" واینمیستین که برا چی و دنبال چی می گردی و چه کارکردی برات داره که میخوای این زخم رو به خودت بزنی، اگه بهش میگم "گفتم من فلان طور نمیتونم زندگی کنم" و بعد دوتایی میخندین و تصحیح میکنی که "خیله خب.. میتونم. روزمهی خوبی هم دارم، اما نمیخوام"، و اون برات تاکید میکنه که "پس نگو نمیتونم چون میتونی. خودتو مجبور نشون نده پیش خودت"، یعنی اون اتفاق نیفتاده دیگه.
با خودم فکر میکنم که خوب کردم اعتماد کردم. خوب کردم گذاشتم با سوالهاش و با تعاریف عمومی و کلیش من رو روی تمام اجزاء زندگیم به شک بندازه. خوب کردم چون میبینم وقتی راه راحت رو انتخاب میکنم خوشحال نمیشه و تشویق نمیکنه. اما وقتی میگم که "حواسم هست و از سختیش در نمیرم و صد بار دیگه ام برگردم اینجا این انتخاب رو میکنم" خوشحال میشه. شانس آوردم. با اون حالِ آسیب پذیر و به هرچیز چنگ زننده ای که من بودم، با اون مدل اتفاقیای که پیداش کردم و از سر استیصال رفتم پیشش و اعتماد کردم بهش، خیلی چیزها میتونست پیش بیاد. خیلی سقوطها.
من آدمهایی رو دیدم که بعد از روانکاوی آدمِ دیگهای شدهن. آدمهایی رو دیدم که زندگیشون رو بعد از کلی تجربههای ارزشمند ساده کردن به آنچه که آسیبی بهشون نزنه. آدمهایی که رسیدن به سبک زندگیای که دربرابر هر سوالی یه توضیح شسته رفته داره. آدمهایی که از کارخانهی انسانسازی فروید، به عنوان یک انسان روانکاوی شده درومدن و به سادهترین تعاریف قانع شدن. من اما احساس میکنم که -تا اینجا حداقل- دم به این تله ندادهم.
جلسهی پیش جلسهی آسونی نبود. هفتهی پیش هفتهی بینهایت سختی بود. انقدر که اگر "مشاوره اورژانسی" توی سیستم درمانی روانکاوم وجود داشت از پنج شنبه شب تا دوشنبه صبر نمیکردم. انقدر انرژی ازم میرفت که از بعضی از آدمهای عزیز اطرافم به طور ضمنی یا به طور خیلی صریح خدافظی کردم و گفتم وقتی خوب شدم میام. اما وقتی جلسه تموم شد و در رو پشت سرم بستم، با اینکه کلی از حرفام رو نشد بزنم بس که خسته شده بودم از گفتن اون اصلی ها، آروم بودم.
من شاید برگردم همونجایی که بودم. اما این مسیر، این دوری که از بالا زدم رو اتفاقها و واکنشهام از 11 سالگی به این ور، چیز مهمی بهم داده. برمیگردم همونجایی که بودم و این بار میفهممش. این بار مستآصل نمیشم و خودم رو به در و دیوار نمیکوبم. این بار شاید نترسم وبرای هر انتخابی یه دور تمام زندگیم رو دوره نکنم.
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
و این بیت، دیگه تفسیر شکستهای من نیست. این بیت منم و تمام انتخابهای زندگیم، وقتی سرِ دوراهیِ "تجربهی جمعی بشری" و "تجربهی شخصیِ من" قرار میگیرم.
No comments:
Post a Comment