Saturday, 2 January 2016

برا اینکه خیلی هم خوشحال نباشم، دیشب ناخودآگاهم گفت «بشین سر جات بابا»
خواب یکی از تلخ‌ترین لحظه‌های کل داستان رو دیدم.  و بدیش این بود که این بار در اون لحظه آخر قصه رو می‌دونستم. و عصبانی بودم از خودم. از اینکه خودمو تو اون موقعیت قرار دادم. اما باز نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. نمی‌تونستم بس کنم. نمی‌تونستم ترمز ماجرا رو بکشم. اختیار دستامو نداشتم که داشتن درناها رو از رو کتابخونه‌ی سفید خونه‌م جمع می‌کردن و می‌ذاشتن تو کمد کنار تخت. یادم نیست تو واقعیت کجا گذاشتم درنا ها رو اون روز. دوباره چیدنشون رو هم یادم نیست. اما تو خواب قرار بود بذارمشون تو کمد کنار تخت، پیش همه‌ی خاطره‌هایی که نمی‌خواستم یادآوری شن بهم. پیش سنگ‌های نرم و بزرگ و شمع‌های توشون. پیش نامه‌ها. اما دلیلی نداشت. فقط وقت نداشتم جای دیگه ای پیدا کنم براشون. عجله داشتم نمی‌دونم چرا.
از همه‌ش بدتر، در کمد رو باز کردم و پر از درناهای مچاله شده بود که ریختن بیرون. پژمرده و بی‌رنگ و مچاله.
بیدار که شدم، فقط به این فک میکردم که بابا جان چرا ول نمی‌کنی؟ یه چیزی شد تموم شد رفت. چرا دست برنمی‌داری؟ رها کن. دفعه‌ی اول و آخرت نبوده که اذیت شدی که. چته با این قصه؟ چطور تونستی عبور کنی از اون سفر احمقانه‌ت به اراک؟ چطور دیگه اذیت نمی‌شی از فکر روزای کتابخونه ملی؟ چطور دیگه خواب کافه پراگ رو نمی‌بینی؟ چطور حتی خاطره‌های بام تهران اذیتت نمی‌کنن؟ چیه تو این ماجرا که اینطور پریشون می‌پری از خواب؟

الانا که نه وقت دارم نه سی‌پی‌یو. اما یه وقتی باید بفهمم این قصه به چی گره خورده تو من. می‌دونم خودش به تنهایی نمی‌تونست این کارو باهام بکنه. باید به یه چیز بزرگتری پل زده باشه. یه چیز اساسی تر. یه چیز -حتی- هویتی. پیداش می‌کنم...

No comments:

Post a Comment