"من که جست زدن و پریدنات را
در آبهای آزاد دیدهام
-که چه تند میرفتی و میآمدی-
در آبهای آزاد دیدهام
-که چه تند میرفتی و میآمدی-
..."
می دونم باید صبر کنم. اما دلم می خواد محو شم.
دلم می خواد ربطی بهم نداشته باشه چی می شه تو زندگی حرفه ایش. دلم می خواد دیگه لازم نباشه فک کنم چی رو بگم و چی رو نگم. چطور بگم. دلم نمی خواد آتیش بگیرم از فکر اینکه چطور داره یه ایده ی خیلی خوب رو به فنای حاشیه های مزخرف فضای مریض اونجا می ده و خودش رو به فنای خاله زنک های دور و برش. دلم می خواد اصن ربطی بهم نداشته باشه که داره هدر می ره. دلم می خواد یادم نباشه اون روزی که اولین دوربینش رو خریدیم. دلم می خواد به تخمم نباشه اگه با اینهمه ایده و اینهمه اشتیاق شروع کنه و بعد با مغز بره تو دیوار. دلم می خواد نگران ناامید شدنش نباشم. دلم می خواد نگران همه ی سرمایه گذاری ای که کرده٬ همه ی ریسک هایی که کرده نباشم. دلم می خواد بار بی اعتمادی جهان بهش رو رو شونه های خودم هم حس نکنم. دلم می خواد از همین الان محو شم که دیگه نترسم از این که تابستون ببینمش و همون جا باشه که تابستون پارسال بود. آره. لت می پوت ایت آوت دِر.من می دونم دیگه نمی تونم صبر کنم. نمی تونم من با این سرعت برم جلو و اون نیاد. اصن من بی مهر. من فلان. نمی تونم تحمل کنم یکی جلو نره. من همون آدمی ام که وقتی سوپروایزرم از اول سال تا حالا هی بهم می گه تو خوبی حالم به هم می خوره از خودم چون یه بار هم ازش نشنیدم که تو پیشرفت کردی. چون برا من خوب بودن به تف نمی ارزه. بهتر شدن ه که معنی داره. اگه یکی داره بهتر نمیشه سختمه دوستش باشم چه برسه به دوست دخترش. به همسرش. حالا این اسمش اینه که من یارو رو گذاشتم رفتم پیشرفت کردم و بعد اومدم گفتم تو پیشرفت نکردی خدافظ؟ بذار باشه.
خلاصه.
دلم می خواد محو شم.
چرا؟
چون بلد نیستم صبر کنم. بلد نیستم دست به سینه وایسم یکی بره برینه به زندگی ش. بلد نیستم یادم بمونه که زندگی خودشه و انتخاب خودش و تو نمی تونی زندگی ش رو کنترل کنی. بلد نیستم جدا کنم اینا رو از هم. بلد نیستم خودخواه نباشم. نمی تونم وایسم نگا کنم داره از دایره ی آدمهایی که من می تونم کنارشون خوشحال باشم بیرون میره. اون خوشحالی ای که باهاش چشیدم خیلی نزدیکه تو حافظه م .خوشحالی زمانی که داشت کم کم خودش رو از گند و گهی که توش گیر کرده بود می کشید بیرون. من دیده م چطور قد کشیده. بگم دوباره؟ من هنوز برق چشماش وقتی اولین دوربین ش رو خریدیم یادمه. من بودم کنارش وقتی خودش رو از اون دانشگاه نکبت رها کرد. من شادی اون شجاعت رو یادمه. چلوکباب خریدیم رفتیم خونهی من جشن گرفتیم. چون تو خونه شون کسی خوشحال نبود. من ذره ذره ی جلب اعتماد آدمای مهم ش رو دیدم. و یادمه چطور قلبم بزرگ می شد و جا نمی شد تو سینه م.
خودخواهم من. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام به میانمایگی اطرافش ببازمش. می خوام محو شم.
No comments:
Post a Comment