Saturday, 2 January 2016

«تو یه چاقوی دسته سفید کار زنجونی
که می‌گذری از تو خیالات آبی من
آن قدر نرم و نازک
که ماه و سالی بعد فقط
می‌فهمم اومدن و رفتنت رو
اونم از خونی که میریزه از سر تا پام
اونم از چشای کورمکوری‌م
که چیزی هنوز نمی‌بینه
جز برقی که انداختی توشون
اما خب
تو گذاشتی بفهمم سختی رو
که یعنی هزارچی بریزن دورت و
تو فقط رد شی
برنی وسطِ هزار چی و 
همونی باشی که اول بودی؛
براق و باریک و بی رحم.»

حسین سناپور

No comments:

Post a Comment