یک.
چهار سالم بود. با عمو و زنعمو و دخترعموها از تهران با ماشین رفتیم تبریز. از خود تبریز هیچ چی یادم نیست. همان سه چهار تصویری که دارم مال توقفهای بین راه و چادر زدنهای اینجا و آنجاست.
یکی از این توقفهای بین راه دریاچهی رضاییه بود. ما بچهها رفته بودیم توی آب، شلپ شولوپ و آببازی. آدمبزرگها زیرانداز کنار دریاچه و چایی و فلان. تصویری که دارم یک شیب تند و کوتاه است که میرسد به آب. من کمی دورتر از آن شیب -که تنها راهم برای خارج شدن از آب دریاچه است- تنها هستم. (چرا تنها؟ دخترعموم کجاست که در طول آن سفر جانمان انگار به هم بند است؟ نمیدانم. یادم نیست. شاید هم تنها نبودم اما از فرط احساس بیپناهی تصویری که یادم مانده تنهاییست.)
آب کمعمق است. تا زانوهای من. (شاید دختر عموم که از من بزرگتر بود رفته بود جایی عمیقتر و هیجانانگیزتر). از جایی حدود یک متری من کلهی یک مار آبی از آب میآید بیرون. من کوچکتر از آنم که بدانم مار آبی نیش نمیزند. اطلاعاتم دربارهی مارها خلاصه میشود به این که نیشت میزنند و میمیری. مار آبی به من نزدیک میشود. دهانم را باز میکنم که جیغ بزنم اما صدایی در نمیآید. نمیتوانم نگاهم را از مار بردارم و نمیتوانم تکان بخورم. فاصلهام با لبهی شیبدار دریاچه کم است. دوقدم شاید. اما این اولین بار است که از ترس فلج شدهام و همین ترسم را چندین برابر میکند. سر مار زیر آب پنهان میشود و دیگر حتی نمیتوانم بفهمم چقدر به من نزدیک یا از من دور است. آخرش با چند بار سر خوردن روی شیب گِلی لب دریاچه و هربار منتظر نیش مار بودن خودم را از آب میکشم بیرون و میدوم پیش مامان. چندبار تکرار میکنم «مار.. مار.. مار» مامان و زنعمو میخندند و میگویند که مار آبی نیش نمیزند. میزنم زیر گریه. مامان بغلم میکند و بعداز چند ثانیه بلندم میکند که برگردم پی بازی. من دیگر توی دریاچه نمیروم.
دو.
اکثر آخرهفتههای کودکی و کمی از نوجوانی من در مازندران گذشته. با عموها، ویلای اجارهای، ساعتهای طولانی در ساحل و قلعه شنی و شنا و آب بازی و دیوانگی در دریا. در تمام این سالها مارهای آبی مرا ترساندهاند و لالم کردهاند. من از برکههای کنار دریا، از این حوضچههای آب که گیاه در آنها روییده و بلند شده و کفش دیگر دیده نمیشود، از سوراخهای تاریک بین سنگهای بزرگ در سالهای صخرهای، از قایقهایی که سروته لب دریا رها شدهاند، و از هرچیزی که جایی برای پنهان شدن مارها در ساحل میسازد وحشت دارم. وحشتم را از همه این چیزها مهار میکنم اما دیدن خود مار یا حتی جنازهاش هنوز برای چند لحظه فلجم میکند.
سه.
با آ رامسر بودیم. از در بالکن ویلا تا دریا سی متر راه بود. با هم توی شنها قدم میزدیم و عکس میگرفتیم و سکوت میکردیم. جایی در سه متری مان را نشان داد و با هیجان گفت «ئه مار»
من به تن لزج مار خیره شدم که روی شنها میخرید. چند ثانیه فلج شدم و بعد رویم را برگرداندم و شروع کردم به جیغ ویغ کردن و تکان دادن دستهام و بریده بریده گفتم «من از این مارا خیلی میترسم». آ، به خیال اینکه این جیغ و ویغها بخشی از دلبری کردنهای معمولم است خندید و بغلم کرد. چشمهایم را گرفت و مهربانانه گفت «نه هیچی. اصن مار نیست که. مار کو؟ ولش کن بریم» بعد لابد از ضربان قلبم فهمید ترسم جدیست. برگشتیم ویلا. همینطور که دستم را گرفته بود داستان چهارسالگیام را برایش تعریف کردم. تا ضربان قلبم به حالت طبیعی برگشت.
چهار.
سفر رامسر خیلی اتفاقی شد سفر مواجهه با ترسها. رانندگی در جاده، راه رفتن روی یک پل معلق صد متری در ارتفاع چهل متر (این رسماً یکی از فوبیاهای جدی ام است). تنها رفته بودم ساحل که فکر کنم و نفس بکشم و این حرفها. روی یکی از همان سنگها نشسته بودم که مار از زیر سنگ درآمد و راه افتاد سمت دریا. به خودم گفتم اینهمه ترس را کنار گذاشتی این چند روز. این هم روش. میخواستم بلند شوم و از نزدیک نگاهش کنم. ببینم چطور میخزد روی زمین. چطور جلو میرود. این حرفها. اما باز فلج شده بودم. حتی نگاهم را نمیتوانستم ازش بردارم. رسید به آب. چند موج صبر کردم تا مطمئن شوم با آب رفته. بعد فهمیدم تمام این مدت نفسم را حبس کرده بودم.دویدم سمت ویلا. در را که باز کرد قیافهام را دید، پرسید چی شده؟ نتوانستم حرف بزنم باز. دستم را شبیه حرکت مار تکان دادم و خودم را انداختم در آغوشش. با هم رفتیم توی بالکن و جایی که مار را دیدم را نشانش دادم. به رد پای دویدن من خندیدیم.
پنج.
مواجهه علاج همهی ترسهای آدمی نیست. کاش بود. اما نیست. لابد همهی ترسهای آدمی اصلاً علاج ندارند. کاش داشتند. تلاش من برای رفع ترس از تنهایی با مواجهه، مرا به عمق چاه افسردگی هل داد. شاید بعضی ترسها را به گور میبریم و شاید تا ابد از بعضی تجربهها محرومیم به خاطر ترسهایمان. شاید هم نه. نمیدانم.
پ.ن: حالا که فکرش را میکنم، داستان مار در چهارسالگی میتواند اولین تجربهی نزدیک من از وحشت مرگ بوده باشد.
No comments:
Post a Comment