Thursday, 28 July 2016

نوشتن. نوشتن و کمتر تنهابودن.

بی‌اشتهایی قابل کنترل شده. هنوز بیشتر وقت‌ها میل ندارم اما می‌تونم باهاش مقابله کنم و وعده‌های اصلی رو بخورم. گاهی هم واقعا گرسنه‌م می‌شه.

حالا مشکل خواب شروع شده. یا شبا خوابم نمی‌بره، یا وقتی خودم رو حسابی خسته می‌کنم (مثلا از تجریش تا ونک پیاده می‌رم) و زود می‌خوابم، ۴ صب با یه خواب/کابوس آشفته و پریشون می‌پرم از خواب و دیگه نمی‌تونم بخوابم. مث بی‌خوابی‌های جتلگ هم نیست که کتاب می‌خوندم خوش می گذشت. بی‌قرارم. تمرکز نمی‌تونم بکنم. کلاً از وقتی شروع شده، نتونستم بیشتر از ۲ صفحه انگلیسی و ۶ صفحه فارسی پشت سر هم بخونم.

اول با یه دونه آلوینتای ۳۷.۵ شروع کردیم. بعد از ۴ روز شد دو تا. از فرداش عوارض حمله کردن. بی‌اشتهایی و تحریک پذیری عصبی‌. انقدر زودرنج و عصبی بودم که مدام سر افرا و مامان بابام و راننده‌ها تو خیابون و همه داد می‌زدم‌. موقع رانندگی از دست کسی که داشت جلوی من از پارک درمیومد شاکی می‌شدم و بوق می‌زدم (من عموماً بوق نمی‌زنم مگر برای هشدار وقتی یکی حواسش نیست داره می‌زنه بهم) کلا هی بوق می‌زدم. درست لحظه‌ای که دستتو از رو بوق ورمی‌داری می‌فهمی این تو نیستی و این عوارض داروئه. اما خب چی کار کنی؟ قبل از بوق زدن عصبانی‌ای و یادت نمیاد این تو نیستی.
[بهترین مثال رو شقایق زد یه روز. که وقتی سرماخوردی صدات می‌گیره، تا حرف می‌زنی می‌فهمی این صدای خودت نیست اما آگاهی ازش باعث نمی‌شه صدات برگرده سر جاش یا دفعه‌ی بعد با صدای خودت حرف بزنی.]

روز ۶م تپش قلب و اضطراب و تنگی نفس هم شروع شد.

گفت برگرد رو یه دونه. دوباره بعد از ۴ روز‌ بکنش دوتا. گویا دز ۳۷.۵ یه دونه‌ش تاثیر درمانی نداره. فقط برای اینه که تو خونت باشه و بدنت عادت کنه. علاوه بر اون، آرامبخش هم داد که اضطرابش رو کنترل کنه و قرار شد در زودترین وقت ممکن آرامبخش رو قطع کنم. اول آرامبخش نخوردم. که مثلا آخرین سنگر مقاومت و فلان. ولی بعد دیدم اضطرابا و تپش قلب‌ها قطع نمی‌شه و داشتیم می‌رفتیم شمال و خلاصه، خوردم. دیگه اضطراب ندارم. روزا کمتر بی‌قرار می‌شم.

اما خب با اینحال هر دم از این باغ بری می‌رسد دیگه.  اشتها و خواب و میل جنسی و از اون رو ارتباط های آدم با بقیه.

از یه طرف همه‌ی درگیری‌های جدی‌م با مفهوم افسردگی که انگار هی چهره عوض می‌کنه و گاهی مهربون‌تر و گاهی ترسناک‌تر میشه، همه‌ی ناامیدی‌ها و استیصال‌هام که نتیجه‌ی مخدوش شدن تصویرم از خودم و توانایی‌هامه، و از طرف دیگه این گربه‌رقصونی عوارض جانبی که قراره وقتی دز تثبیت شد تموم شه.

زندگیم یه جوریه انگار زیر پام یه چرخ نامرئیه که در هزار جهت می‌چرخه و حرکت می‌کنه. کسی این چرخ رو نمی‌بینه و تمام حرکاتش هم غیرقابل پیش‌بینی و خارج از کنترل منه. یه تلاش لحظه به لحظه در زندگی‌م جاریه برای «عادی به نظر اومدن». و این تلاش انقدر انرژی می‌گیره که نمی‌تونم چقدر واقعا دارم بهتر شدن تلاش می‌کنم. به بخشی از من منتظر برگشتن به آمریکاست. چون اونجا دیگه لازم نیست عادی باشم. آدمهای کمی رو می‌بینم و زندگی خلوتی دارم.
این چرخ، خیلی نامرئیه. کسی نمی‌بینتش. نمی‌دونتش. یه تنهایی ذاتی هست در این وضعیت. که گاهی خشمگینم می‌کنه. حرفهای آدما به نیت‌های خوبشون. نسخه پیچیدن‌های دم دستی، به رسمیت نشناختن ماجرا، از این حرفها. دارم به درک جدیدی از لایه‌های marginalization می‌رسم. اینکه آدم‌ها عموماً درکی ندارن.

به خاطر همین تنهایی ذاتی، به خاطر اینکه آدم‌ها نمی‌دونن و نمی‌شناسن و تصوری هم ندارن، دارم از جزئیات ماجرا می‌نویسم. شاید یکی از اینجا رد شد و اندک باری از روی سینه‌ش برداشته شد با خوندن این‌ها. شاید قفس تنگ دور و برش، به اندازه‌ی یک وجب، کش اومد.

No comments:

Post a Comment