واقعیت اینه که آدم صورت واقعی افسردگی رو دلش نمیخواد به کسی نشون بده. حداقل برای من خیلی سخته.
آ منو در هر حالی دیده و دوست داشته و دیده شدن تو هرحالی برام پیشش راحته. بارها جلوش بالا آوردم و پیشونیمو نگه داشته (این صحنه برا من صحنهی خیلی خصوصیایه. خیلی سختمه کسی در حال بالا آوردن ببینتم) بارها وقتی پریود و خاکستری و بد اخلاق بودم تیمارم کرده. تو سختترین وقتای روانکاوی وقتی هیستریک میشدم و دادوبیداد بیخود میکردم بغلم کرده تا گریه کنم خالی شم. هزار تا مثال دیگه میتونم بزنم از اینکه چقدر همیشه و تو هر حالی راحت بودم پیشش.
با این حال، وقتی دو بعدازظهره و تو تخت خوابیدهم و داره میاد پیشم، بلند میشم آب میزنم به صورتم و موهامو میبندم (کاری که همین طوری اگه ۹ صب بیاد و تازه پا شده باشم نمیکنم) و دستمال کاغذی های اشکی رو از دور تخت جمع میکنم. همین چارتا کار یه انرژی وحشتناکی ازم میبره. اما یه مقاومت وحشتناکی هم توم هست، به این که اون حال خراب رو با همهی بروزهای بیرونیش ببینه. بخشیش اینه که نمیخوام این حال هیچ جایی از تصویری که از من توش میمونه باشه، بخشیش هم اینه که احساس میکنم دیدن من در این حالت برای هرکسی که منو میشناسه و اشتیاقم به زندگی رو دیده و میفهمه که این چیزی که الان هستم چقدر ازم دوره، خیلی سخت خواهد بود. یه مرگی تو صورت آدم پاشیده میشه که دوست ندارم هیچی ازش دیده بشه.
و این موضوع، این مقاومت در برابر دیده شدن اون شکلی که واقعا هستی، به تنهایی سوقت میده چون خیلی وقتا اون انرژیای که برای پنهان کردنش لازمه رو نداری. و هی اینجور وقتا قایم میشی از دنیا و تو تنهایی تو اون سپایرال تاریک پایین و پایینتر میری. طبق تجربهی من، برای وقتهای افسردگی هیچی بدتر از تنهایی نیست و هیچی هم راحت تر از تنها موندن نیست.
No comments:
Post a Comment