کنار تخت من رو زمین خوابه. دیشب دومین شبی بود که مامان بابام خونه بودن و اون هم خونهی ما موند. موضوع «خونهخالی» نیست دیگه. اومده خونهی ما شب بمونه.
خونه خالی خیلی وقته موضوعیتش رو از دست داده. مامانش وقتی فهمید من دارم میام ملافههای تخت کویین سایز ش رو عوض کرد. شبای زیادی رو اونجا موندم و در حالی که مامان باباش تو هال داشتن تلویزیون نگا میکردن ما کنار هم دراز کشیدیم و انگار که ادامهی طبیعی و منطقیِ کنار هم دراز کشیدنمون باشه، کم کم لخت شدیم و کم کم به هم تنیدیم.
یه روز صب مامانش در زد، جفتمون لخت بودیم. من هنوز شونههامو زیر پتو قایم نکرده بودم که تو خواب و بیداری گفت جانم؟ (و توی سه چهار دیقه ی بین در زدن مامانش تا جانم گفتن اون، مامانش صبورانه پشت در وایساده بود و منتظر اجازه ی ورود) من چشمامو بستم که ینی خوابم، مامانش اومد تو، یکی دو جمله باهاش حرف زد، رفت بیرون. بعدتر که بیدار شدیم رفتیم بیرون همونطور گرم و مهربون بود باهام. داریم دربارهی یه خانوم میانسال مذهبی و نسبتاً سنتی حرف میزنیم.
شمال که بودم با مامان بابام، برا خودم و بابام عرق ریختم و آب آلبالو و یخ، یک ساعت و نیم نشستیم تو بالکن سه تایی راجب من و اون حرف زدیم. راجع به ازدواج، رابطه، لانگ دیستنس، بچه، برک آپ، طلاق.
یه جاییایم که مامان بابا هامون هم فاز بلاتکلیفمون رو پذیرفتن و باهامون میان.
اصلا حرفم اینا نبود.
کنار تخت من رو زمین خوابه. هر از گاهی چشماشو باز میکنه و به من که تو تختم بهش خیره شدم نگاه میکنه. خیلی وقته دیگه تو تخت من نمیاد. وگرنه توی یکی از همین چشم باز کردنها و لبخند زدنها بلند میشد میومد بغلم میکرد و ادامهی خواب. اما از وقتی فهمیده توی همین اتاق و توی همین تخت بهش خیانت کردم، دیگه حتی رو تخت نمیشینه. یک سال طول کشیده تا اصن بتونه وارد اتاق من بشه. یک سال طول کشیده تا اینطور آروم بخوابه. همهی اینا توی سرمه وقتی به چشمهای نیمهبازش تو خواب نگاه میکنم و به صدای نفسهای مایل به خروپفش گوش میدم. خیلی چیزهای دیگه هم توی سرمه. چیزهای ریز بیاهمیت حتی. مثلاً اینکه آخرش هم نرفت دکتر برا تنفسش تو خواب. مثلا همهی دکترهایی که باید میرفت و نرفت. چون پول نداشت. و وقتی پول داشت اولویتهای دیگهای داشت. و این سیکل هربار تکرار شد. و من هربار حرص خوردم. مثلاً اینکه داشتم میرفتم تو فرودگاه گفتم آقا کف مطالبات من اینه که تو این یه سال دکتر چشمتو بری انقد همیشه سردرد نگیری. و گفت میرم. و نرفت. و دیشب با همون سردرد شد که اومد اینجا خوابید اصن. یا به اینکه سربازیش چی میشه آخر سر؟ کتفش؟ زانوش؟ به اینکه آخرش نکنه بیزنس رو راه بندازن و زرت محبور شه بره سربازی؟ به کتفش نگا میکنم از زیر دکمههای باز پیرهن مردونهش (خونهی ما به راحتی خونهی اونا نیست. نمیتونیم لخت بخوابیم. مامانم چون میخواد باهاش صمیمیت کنه یه طوری رفتار میکنه انگار که اصن اینجا نیست یا انگار خود منه. یهو میاد تو) به کتفش و به سینهش که با نفسهای صدادارش بالا پایین میره. آخ. کتفش.
میرم کنارش. انقد عمیق خوابه که وقتی پتو رو میزنم کنار چند ثانیه با تعجب نگاهم میکنه و بعد تازه میفهمه که دارم میرم بغلش بخوابم. وقتی انقد خوابه و میری تو بغلش، دستاشو با همهی وزنشون میندازه دورت. دیگه تکون نمیتونی بخوری. انقد خوابه که حتی دستش رو مثل همیشهمون حلقه نمیکنه دور شکمم. فقط افتاده رو تنم. سنگین. رها. دارم به این فک میکنم که چطور خودمو آزاد کنم، که یهو گرمای تنش. خودم رو میچسبونم بهش و از این داغیای که ازش میاد بیرون برای بار پونصدهزارم تعجب میکنم. هنوز بعد چهارسال عادت نکردم. آخه چطوری زیر باد کولر اینطور داغی تو؟ کورهس اون تو؟ چیه؟ گرمای تنش تمام رختخواب رو گرم میکنه. من تو زمستونا بهش میگم بخاری. یهو ذوب میشم تو کورهای که تو دشک ساخته. چند دیقه بعد، چشمام بستهس و صدای نفسهاش تو گوشمه و دست سنگینش رومه و نفسای داغش پشت گردنمه و پشتم به سینهی داغش چسبیده. یه آسایش و راحتیای هست در همهی اینها. یه چیزی از جنس به خونه رسیدن هست. یه چیزی که توی اون لحظه دیگه به آزاد کردن خودم فکر نمیکنم و لبخندی که پخش شده رو صورتم دست خودم نیست. حتی توی همون لحظه هم میدونم که دووم نمیاره. میدونم که پنج دیقه نه ده دیقه دیگه از زیر دستش میخزم بیرون و میبوسمش و میرم زیر باد کولر وایمیستم. با کمی عذاب وجدان از آزادیم لذت میبرم و از همون دور بهش خیره میشم و عاشقی میکنم. اما همون ده دیقه، همون احساس امنیت و راحتی و نرمی و گرمی و مهربونی و پذیرا بودن آغوشش، پابندم میکنه. که باز برمیگردم کنار دشکش و انقد همین کار رو تکرار میکنم تا کلافه از خواب بیدار میشه. حالا تعمیم بدم همینو، کل زندگیمونه.
قبلنا، اون روزهای پر از آتیش سال اول، اون چهل و هشت ساعت های مدام تو تخت بودنمون تو کردان، وقتی اون خواب بود من بیدار، وقتی حوصله م سر میرفت، ریشهای طلاییش رو بین قهوهایهای تیره میشمردم. از وقتی اومدم، توی این موقعیتها موهای سفیدش رو میشمرم. و عموماً وسطش بلند میشم میرم سیگار میکشم و فکر میکنم چند تا از این موها رو من سفید کردم؟ چند تاش رو میشد نکرد؟ چندتاش نتیجهی اجتنابناپذیر دوست داشتن من، همین آدمی که هستم با همهی درو دیوانگیهاشه، چند تاش نتیجهی حماقتها و خودخواهیهای من؟
نمیتونم دو دقه نگاش کنم و اینهمه چیز تو سرم نباشه. همیشه همینه. رابطه از یه جایی که میگذره، همیشه همهی هیستوریش در ذهنم حاضره. نمیتونم فقط به صورتش تو خواب نگا کنم و به اینها فکر نکنم.
آدما چطور ده سال با هم زندگی میکنن و له نمیشن زیر بار هستوری؟ چطور کنار هم میخوابن شبا؟ چطور با هم میخوابن؟
میرم کنارش دراز بکشم. گرمای ذوب کنندهی تنش.
No comments:
Post a Comment