Saturday, 19 July 2014

مرا می‌دواند به دنبال هیچ...

دنیا کاش کمی وایمیستاد برامون.
که من وقت داشته باشم وقتی از آسانسور میای بیرون، به جای اینکه با عجله بگم لطفا کمک کن این کارتن ها رو ببرم پایین و بدو بدو برم که با خانوم طبقه ی چهار خدافظی کنم، وقتی تمام چراع های خونه ی خالی شده از من و زندگیم و ما و زندگیمون روشنه برای دقایق آخر، وسط اون روشنی که پنجره هاش پرده ندارن و به تمام کوچه بازه، 
بغلت کنم.
بغلت کنم برای خدافظی با یه سال از زندگیمون که تنه می زد به زندگی مشترک.
بغلت کنم برای نوشیدنت.
نوشیدن تو که تو این یه سال و سه ماه کوه بودی و دریا بودی و دشت بودی و سایه درخت بودی تو بیابون. 

دنیا کاش وایمیستاد برای من.
که با اینهمه بی خوابی و اینهمه کاری که مونده و کارتن های کنار دیوار خونه ی پدرمادری که باید سرو سامونشون بدم تو اتاقم و کنار دهن بازِ این دوتا چمدون که نبستمشون و حتی نمیدونم خیلی از چیزایی که باید توشون باشن الان تو کدوم کارتن ان، یه دقه بشینم بنویسم چی گذشته تو این مدت. بنویسم چطور از چاله ی افسردگی درومدم و چی شد که خانم روانکاو گفت من دارو رو پیشنهاد دادم که این بازه رو راحتتر بگذرونی. که خب خودت انتخاب کردی اینطوری بهش برسی. بگم چی شد که گفت اگه خودت باهاش راحت بودی هم الان دیگه لازم نبود. اصن بشینم تجربه م از روانکاوی و از دوراهی دارودرمانی و از افسردگی شدیدِ کوتاه مدتم بنویسم.
که اساینمنت اول این دوره ی کورسرا که شروع کردم رو انجام بدم و گروه نشریه رو ببینم قبل از رفتن و پروژه ی این شغل رو هوا رو به یه جایی برسونم و برم.
که قبل از این رفتنی که پشتش وصل میشه به رفتنِ م ، یه ذره با خیال راحتتری می دیدمش و حرف میزدیم یه ذره به جای این سکوت ها و چیزهایی که نمی گم از ترسِ بد موقع بودن.
اصن اینا هیچی.

دنیا که نه. کاش ذهن من از این بدو بدو های دیوانه ی بی خود و بی حاصلش وایمیستاد. کاش دو دقه آروم می گرفت والیبال رو واقعا نگا می کرد. کاش ذهنم آروم می گرفت از این فقط نگرانی کردن و هیچ کاری نکردن برای نگرانی ها. کاش این ذهن شلوغی که اگه ازم بپرسن به چی فکر می کنی؟ واقعا و عمیقا جوابم هیچی ه، یه دقه وایمیستاد از رو تردمیل دویدن.

این سه روز رو که زیرابی برم، تمام ساعتهای فرودگاه و هواپیما مالِ نوشتن ه. بی وقفه و بی خستگی نوشتن. 

No comments:

Post a Comment