وبلاگخواندن مثل قدیمها بهم نمیچسبد.
بخشی از دلیلش لابد این است که توی این هفتههای کذایی اخیر که به زندگی نباتی گذشته گند وبلاگ خواندن را درآوردهام برای خودم. حالا هم ناهارم را خوردهام و حالم خوب است و لپتاپم هم باز وآمادهی کار است، با یک وحشتی وبلاگ میخوانم و هی ساعت را نگاه میکنم که نکند ناگهان وقت گذشته باشد.
اما همهاش این نیست. انگار این آدمهایی که وبلاگهاشان را سالهاست دنبال میکنم حالا طور دیگری به نوشتنشان نگاه میکنند و چیز دیگری میخواهند از نوشتنشان. از همهی آن لیست عریض و طویل، حالا فقط منصفانه کمی حالم را جا میآورد و گیس طلا. برای خاطر کتابها هم حتی دیگر آن کارکرد انگیزه دهنده و خوشحالکننده اش را ندارم برایم. مستطاب را هم که تا پیدایش کردم و دوست شدم باهاش، گذاشت رفت.
یک زمانی آدمها زندگیشان را روایت میکردند. روزمره مینوشتند اما روزمرههایشان مثل مال من نق و ناله نبود. روزمرههایشان را مینوشتند و ازدرِ همان روزمرهها عمیق میشدند. ماههای اول آشنایی با دوستپسر، از سرِ دیوانگیها و سودایی بودگیهام، دفترهام را دانه دانه میدادم بخواند. فقط یک بار راجع به نوشتههایم حرف زد. گفت انگار داری توی یک خیابانی قدم میزنی برای خودت. بعد ناگهان مته میگیری دستت آسفالت را سوراخ میکنی با سرعت نور تا عمق بینهایت میروی پایین. بعد برمیگردی بالا و لباست را میتکانی و به قدم زدنت ادامه میدهی.
روزمره نوشتن آدمها هم اینطوری بود. انگار داشتی میخواندی که یک بعدازظهرشان را چطور گذراندهاند اما تمام که میشد از توی ذهن نویسنده سر درآورده بودی. آشناتر که میشدی باهاشان، توی زندگی خودت پیدایشان میشد. میتوانستی فکر کنی لاله اگر بود چی مینوشت از این ماجرا و چه تایتل جالبی براش میگذاشت. سارا اگر بود چه قضاوتی صریح و قاطعانهای میکرد. آیدا اگر بود چطور این ماجرای سادهی بعدازظهر تو را به یک موضوعی در مقیاس عمقِ رابطههای انسانی و حتی به کل جهان ربط میداد. کیوان اگر بود کدام جزئیات را طوری روایت میکرد که کیف کنی. سرهرمس اگر بود نوشتن این بعدازظهر ساده را از کدام سکانس کدام فیلم شروع میکرد.
وبلاگ خواندن خیلی هم "تجربهی نزیسته"ی خام نبود. زندگی کرده بودی با این آدمها. بله میدانم، از دور و یک طرفه. (من هرگز آدمی نبودم که از راه کامنت با این آدمها معاشرتی بکنم.)
نمیدانم گودر بود یا این شبکههای اجتماعی دم دستی که زندگی روزمرهی این وبلاگنویس ها را از وبلاگشان برد بیرون. آیدا ناگهان پر از رمز و راز شد و هی نفهمیدیم کجا دارد داستان مینویسد کجا زندگیاش را. نفهمیدیم این اگر زندگیاش بود پس تا حالا ما چرا انقدر پرت بودیم. سارا فقط از افغانستان نوشت و از کار. از رابطه هم اگر نوشت، یک جایی به سیاستهای امریکا مربوط شد و دیگر آن روایت شیرینِ روان از یک زندگیِ دور از ذهن من نبود. کیوان که اصلا در افق محو شد انگار. باقی لیست عریض و طویلم هم انگار دیگر فقط آن بخش مته به دست گرفتشان را مینویسند. دیگر نمیشود کنارشان قدم زد در آن خیابان و آن لحظهی لباس تکاندن و دوباره راه افتادنشان دیگر توی پستهایشان نیست.
وبلاگ خواندن خیلی هم "تجربهی نزیسته"ی خام نبود. زندگی کرده بودی با این آدمها. بله میدانم، از دور و یک طرفه. (من هرگز آدمی نبودم که از راه کامنت با این آدمها معاشرتی بکنم.)
نمیدانم گودر بود یا این شبکههای اجتماعی دم دستی که زندگی روزمرهی این وبلاگنویس ها را از وبلاگشان برد بیرون. آیدا ناگهان پر از رمز و راز شد و هی نفهمیدیم کجا دارد داستان مینویسد کجا زندگیاش را. نفهمیدیم این اگر زندگیاش بود پس تا حالا ما چرا انقدر پرت بودیم. سارا فقط از افغانستان نوشت و از کار. از رابطه هم اگر نوشت، یک جایی به سیاستهای امریکا مربوط شد و دیگر آن روایت شیرینِ روان از یک زندگیِ دور از ذهن من نبود. کیوان که اصلا در افق محو شد انگار. باقی لیست عریض و طویلم هم انگار دیگر فقط آن بخش مته به دست گرفتشان را مینویسند. دیگر نمیشود کنارشان قدم زد در آن خیابان و آن لحظهی لباس تکاندن و دوباره راه افتادنشان دیگر توی پستهایشان نیست.
شاید هم فقط زمان گذشته و من هی نمیپذیرم این را که آن دختر جوانی که در 15 سالگیام وبلاگش مرا پر از شور و شوق میکرد حالا زن جوان پختهای شده لابد. زمان بر آنها هم گذشته و زندگیهایشان جدی است و هزاران چیز دیگر که با گذر زمان و بزرگتر شدن آدمها اتفاق میافتد.
خیلی از اینها شاید الآن دارند بهتر از آن موقعها هم مینویسند حتی. پستهای انتگراسیون لاله عالی هستند. اما من آن روزمرههای "جریان سیال ذهنم از خودم"هاش را هنوز بیشتر دوست دارم.
خیلی از اینها شاید الآن دارند بهتر از آن موقعها هم مینویسند حتی. پستهای انتگراسیون لاله عالی هستند. اما من آن روزمرههای "جریان سیال ذهنم از خودم"هاش را هنوز بیشتر دوست دارم.
حواسم هست. وبلاگ چهاردیواریِ اختیاری آدمهاست. دارم انتقاد نمیکنم. دارم از دلتنگیها و حسرتهای خودم مینویسم. ایمیل که نمیفرستم برایشان. دارم از "بهتر" یا "بدتر" نوشتن حرف نمیزنم.
دارم فقط مینویسم که چقدر روایتهای روان روزمرهی پر از زندگی کم دارم. چقدر هی وبلاگهای جدید میخوانم که چیزی از آن جنس پیدا کنم و نیست. چقدر آن حالِ صمیمی وبلاگ خواندن را کم میآورم توی گشت و گذارهایم.
دارم فقط مینویسم که چقدر روایتهای روان روزمرهی پر از زندگی کم دارم. چقدر هی وبلاگهای جدید میخوانم که چیزی از آن جنس پیدا کنم و نیست. چقدر آن حالِ صمیمی وبلاگ خواندن را کم میآورم توی گشت و گذارهایم.
سلام عزیزم یک وبلاگ بود به اسم سایه نوشت که نویسنده اش سایه بود
ReplyDeleteمن سالها اون رو میخوندم ازش خبری داری؟ خیلی بی خبر رفت کلی نگرانشم
سلام. من فکر کنم یه مدت کمی وبلاگش ر می خوندم و بعدش دیگه گمش کردم و یادم رفت. اما اگه درست یادم باشه، نویسنده ش یکی بود که من میشناختم و میشناسم هنوز و نگرانی نداره :)
Deleteپیشنهاد: http://red-way.blogspot.nl/
ReplyDeleteممنون :)
Delete:) من خودم رو پبشنهاد می کنم
ReplyDelete1772011.blogfa