واقعیتی که سعی میکنم ازش فرار کنم اما هی نمیشه، اینه که من یه نیازِ شدیدِ رفع نشده دارم این روزا. نمیتونم حتی توضیح بدم که دقیقاً نیاز به چی. اما هست.
دو روز تمام به بهانه ی گردوندنِ دوتا دوستِ نروژی تو تهران از زندگیم فرار کردم. خوش هم گذشت واقعا. اما باز دیشب وسط شلوغیهای سمعی و بصری برج میلاد که داشتم ازشون دیوانه میشدم، تو لحظهای که ناگهان انرژیم صفر شد و حتی دیدن شهر از بالا هم نتونست راهم بندازه، فهمیدم که نمیشه. تا وقتی این نیازِ بی جواب رو نفهمم و یه کاریش نکنم، تمام تلاشها فقط دنبال زندگی دویدن ن. دنبالش دویدن و اداش رو درآوردن و ظرف میوه کنار دست گذاشتن برای انگیزهی کار.
کاری که زمانی رویای نوجوونیم بوده، باید با میوه و شکلات و چایی براش انگیزه جور کنم، بعد یه طوری این نیازِ شدید رو انکار می کنم که خودم خنده م میگیره. وقت روانکاو رو کنسل می کنم که مثلا بریم نروژیها رو ببریم برج آزادی. در حالی که همون لحظه هم می دونم و بلند می گم که دلم نمی خواد راجب این نیاز حرف بزنم.
یه روزی همه ی این پستای نک و ناله رو پاک می کنم و از اول شروع می کنم
No comments:
Post a Comment