Sunday, 20 July 2014

برکه ای کهن
آوای جهیدن غوکی
در آب

کتاب تائو رو کجا گذاشتم تو اسباب کشی؟ یادمه کنار قرآن بود و دلم نیومد بذارمشون تو کارتن. ولی یادم نیست چطوری آوردمش. 

تائو رو کجا گذاشتم تو ذهنم؟ اون جمله ها که همیشه تکرار می شدن تو سرم کجان؟ عین یه حباب که ترکیده ناگهان. و تمام اون آرامش و اندکی ایمانی رو که ته ته دلم ساکن کرده بود یهو ناپدید شده انگار.
یادم نیست آخرین بار کی نگا کردم به توی خودم و برکه ی اون آخر رو چک کردم که نلرزه آبش. یادم نیست کدوم سنگ بود که افتاد توش و دیگه آروم نشد و اصلا یادم رفت نگاه کنم ببینم چه خبره.

از تائو یاد گرفته بودم که ته ته م یه برکه داشته باشم. که هر اتفاقی و هر استرسی و هر درد و رنجی، یه سنگ باشه که میفته توش. آب برکه که تا ابد موج نمی زنه. هرچی سنگ بزرگ تر، موج شدید تر. یاد گرفته بودم که ساکن ش کنم.

که هی به توی خودم نگاه کنم. و ته ته دلم آروم باشم.. حالا که هی به توکل و "راضی ام به رضای خدا"ی آدمها حسودی می کنم و کدر میشم، تازه یادم اومده که منم داشتم همچین چیزی. یه جنس دیگه. اما با همین کارکرد. همین که نجنگی با خودت و با آدمها و با جهان. که دست و پا نزنی. که چنگ نندازی به آویزها. که خودت رو نبینی به عنوان تنها عاملِ هر آنچه که در جهان میگذره و خیال نکنی که می تونی همه چیز رو کنترل کنی. که اون آدمِ پر از گره نباشی و روون باشی کنار جهان و کنار آدمهات. 

لا مصب حتی یک جمله از خودش یادم نیست که بساط تمام این پارگراف ها رو جمع کنه.

جمع کنم بساطمو. هیچ وقت زندگی بهم راه نداده که وقتی به این نقطه می رسم، برم دو سه روز یه جا قایم شم تائو بخونم و هایکو بخونم و نقاشی ژاپنی ببینم. الانم نمیده. پیداش می کنم ولی. بعد از اون سالهای جوشن کبیر خوندن و به عرش رفتن، بعد از اون سال های "یا نوراً فوق کل نور"، یه چیزی پیدا کرده  بودم که رو زمین بود و تو زندگیم بود و کافی بود. پیداش می کنم دوباره.

1 comment:

  1. اﻱ ﺧﺪا ﻣﻨﻮ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻲ ﻧﺎ ﺟﻮﻧﻢ ﻧﺸﺪ ﻳﻪ ﭘﺴﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻲ و اﺷﻚ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻴﺎﺩ ﻣﻦ هﻫﻤﻮﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﻮﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺖ ﻛﻨﻢ ﭼﻪ اﺩﺭﺳﻲ ﻫﻢ ﺩاﺭﻡ ﻣﻴﺪﻡ ﺧﻴﺮ ﺳﺮﻡ :( ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ ﺧﻮﺏ ﻫﻤﻴﻦ

    ReplyDelete