Monday, 28 July 2014

می‌دوم دنبال پسرک و از هیجانِ تعقیب شدن بلند بلند می‌خنده. می‌رسم بهش. بلندش می‌کنم و تو هوا جیغ و داد می‌کنه و می‌خنده. "بذار پایین منو" با اون "ز"هاش که می‌زنه هنوز و دل آدمو می‌بره. با اون لبخند ناب و اون برق تو چشماش. یه لحظه‌ای هست که نمی‌دونم چی میشه. اما یهو شل میشه و سرش رو روی شونه‌م ول می‌کنه. دست کوچولوش روی اتصال گردن و شونه‌مه. یه ذره اینطوری باهم راه می‌ریم و من کیف می‌کنم و قربون صدقه می‌رم، تا یهو دوباره سرشو بلند کنه و "بذار پایین منو"
بعضی‌ وقتا که زیادی بغل و بوسش کنی یهو شاکی می‌شه٬ میگه «آیم نات بیبی» . بعضی‌وقتا هم میگه «بیبی شدم» و باید افقی بغلش کنی و به جای حرف زدن صدای گربه میده.
یه لحنی داره برای وقتی میدونه قرار نیست اجازه بدن بهش. «میشه این کارو بکنم؟» با یه اینتونِیشنِ زیادی رو به بالا. سرشم به یه طرف کج میکنه تا گوشش برسه به شونه‌ش. بعد یکی بهش میگه نه. به سرعت میگه «باشه» و سرشو به اون یکی طرف کج میکنه.

کی پس؟ کی یه جا زندگی کنیم؟
کی «شب بریم خونه‌ی خاله نا»؟ کی خاله نا سوار هواپیما نشه برا اومدن؟ کی پسرک با هر خدافظی فک نکنه دارم میرم سوار هواپیما بشم؟




No comments:

Post a Comment