Sunday, 6 July 2014

شهود

نوشتم و پاک کردم و نوشتم و پاک کردم و نوشتم و تهش درفت شد. یه بار شاید بی پروا باید برای خودم بنویسمش تا بعد بشه بیاد اینجا.

فقط همین که دیشب، یک ساعت و نیم با شقایق حرف زدم، و تاریکی‌ها پر از نقطه‌ی روشن شدن و نقطه‌ها به هم وصل شدن و خودم رو فهمیدم. این تشنگی و این نیاز به چیزی که نمی‌دونم و همه‌ی اینها. حالا همه‌ش رو می‌دونم.

یه جاده ی باز قشنگ جلومه، یه انرژی باد کرده تو تنم، بعد دنبال تردمیل می‌گشتم که روش خالی کنم این انرژی رو.
سرم رو چرخونده م.
بندامو سفت می‌کنم که بیفتم تو جاده.

فردا که نه حتی، امروز روز دیگری است.

پ.ن: حالا همه‌ش دلم شاملو خوندن می‌خواد...

No comments:

Post a Comment