Wednesday, 12 August 2015

او می‌فهمید و فراموش کردنِ این بغایت سخت است.

کاش می شد عکس چهارتایی ای که امروز برام فرستاد رو بذارم اینجا، و مو به مو بنویسم چی شده بود از صبح تا اون شب، و بنویسم این چشم های پف کرده ی من توی عکس و چشمهای قرمز آ از چه روز کثافتی جون به در بردن، بنویسم از اون عصری که چشمامو تا آخرین قطره تو اکسپو گریه کردم، همون روزی که به دوستم گفتم کپشن عکسم رو بذاره "در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست"، و بنویسم از ع که اومد پیشم، و بنویسم از جهان های موازی.
بنویسم که چطور اون شب برای ما چهارتا آغازِ پایان بود و برای من و ع در یک جهان موازی، شاید نوعی از آغاز. 
نمی شه اما. این حرفا با اون عکسه که معنی داره. و باقی ش رو اگه بلد بودم بنویسم، تا حالا صدبار برا آ نوشته بودم و از این برزخ رهیده بودیم. 

شاید هیچ کس در این دنیا نباشه که جهان‌های موازی رو بفهمه. شاید دارم زر می‌زنم. شاید باید کوتاه بیام.

No comments:

Post a Comment