نشسته بود لبهی یک اسکلهی خالی. هیچ کس نبود و تا چشم کار میکرد آب. فقط مایو تنش بود. آفتاب سوخته. من نمای اسکله را از بالا و گوشه میدیدم. او مرا نمیدید. اصلا آنجا نبودم. آفتاب داغ بود و دریا مواج. داشت دریا را نگاه میکرد. طولانی. من فکر میکردم که یعنی چی توی سرش میگذرد. به چی فکر میکند؟ دلم میخواست دوربین بچرخد، لااقل صورتش را ببینم. نمیچرخید. از پشت میدیدمش که دستهایش را حائل کرده بود، کمی به عقب تکیه داده، پاهاش پی بازی با موجها، انگار خودش را سپرده باشد به تلاطم دریا.
No comments:
Post a Comment