چه دیوانه وار بودیم
هیهات
مثل همان باران
برزخ تمام شد. و پایان هرچیز طبیعتی از جنس خودش دارد. برزخ ما، باز، با حرفهایی که مردند و نوشته نشدند تمام شد. تنها شدیم.
«من دوست دارم از هم زیاد خبر داشته باشیم. اما اگه وقت/دوست نداشته باشی میفهمم.»
شاید بعدترها زمانی جایی قلبهای ما دوباره جوان باشند. با این حال، تنها شدیم.
دستبند چرمش را، که بوی تنش را برای من تا این سر دنیا آورده، دستم کردم باز. دیگر سنگینی نمیکند. یادِ امید ماست که زنده بماند کاش. داغ اوست بر سینهی من. پشت دستم هم.
امشب هیچچیز و هیچکس را نمیخواهم.
به هیچکس و هیچجا پناه نمیبرم.
فقط جایی برای تنهایی میخواهم و بلندبلند گریه کردن و پشت به پشت سیگار کشیدن، که ندارم.
No comments:
Post a Comment