صدایی در من هست، که مدام میگوید رها کن. میگوید دنیا بزرگ است.
صدا هی مرا یاد تمام گور و گرههای رابطه میاندازد. یاد آن سفرهایی که بد گذشت. یاد آن لحظههای مواجهه با تفاوتهای عمیق. یاد شبهای کنارِ هم تنهایی. یاد حرص خوردنهای روزمره. یاد تنها بودنهایم در بعضی حوزههای مهم زندگی. یاد پیچیدگیهای کنار هم قرار گرفتن فضای دونفرهی ما و فضاهای مشترک من با دوستهام. یاد خستگی روانم از کش آمدن.
بعد اما یاد چمستان میافتم. خفه میشود.
چمستان هم خودش مال دوسال پیش بوده. زمان در این دوسال مثل برق گذشته. ما از یک جایی میانهی راه بیراهه رفتهایم.
چرا نشود برگشت؟ بزرگی دنیا به من چه؟
و هی تکرار همین دور. هی امید و ناامیدی...
No comments:
Post a Comment