میرم میشینم تو بغل مامانم. خوب نیستم با هم الان اصلاً. یعنی من تو خودم باهاش خوب نیستم. بهش بستهم. اون ولی بیچاره همه ش ناراحت رفتنمه. همه ش مهربونه.
میرم میشینم بغلش چون دیگه نمیتونم خودمو تحمل کنم.
اون فکر میکنه ناراحت رفتنم ام. ناراحت اون هم هستم طبعاً. از هشت روز دیگه، تا یه سال نمیبینمش خب. اما اون موقعی که میرم میشینم بغلش دردم چیز گندهتریه. سه چهار ساله که دردای گنده فقط میتونن کاری کنن که این سپر رو بذارم زمین و پناه ببرم بهش.
یه کم می شینم تو بغلش، نازم میکنه و گریهم میگیره -طبعاً- و بعد دیگه پا میشم. بعد اون می ره دسشویی و طول میکشه و بعد که میاد بیرون مستقیم میره بالا پی یه کاری و ده دیقه بعد که برمیگرده دماغش و چشماش سرخه.
No comments:
Post a Comment