سرما و خستگی مدرسه و استرس کار و دلتنگی. از مدرسه اومدم بیرون. به خونه و شیر نسکافه گرم فک کردم. ولی دلم تنهایی خونه رو نمیخواست. تکست دادم به همخونه، «خونهای؟» گفت نه دانشگاهم. یه کم دیگه میرم. رفتم دانشکدهشون، با هم راه افتادیم. تو راه حرف زدیم از روزمون. گفت صب غذا درست کرده. حتی خوابی که دیشبش دیده بودم رو تا حدی براش تعریف کردم.
رسیدیم خونه، هوای خاکستری ۵عصر نوامبر. من شیرنسکافه درست کردم. گرم. با عسل. لپ تاپا رو علم کردیم روتین جدیدمون رو راه انداختیم. خوانندهی دیشب محسن یگانه بود. داد زدیم باهاش و تو راه آشپزخونه تا هال هی قر دادیم و خندیدیم. یواش یواش بساط کارامو پهن کردم رو میز هال. گریزآناتومی دیدیم. حرف زدیم.دوستش، که جدیداً دوست منم هست حدوداً، اومد شام بخوریم. دانشگاه تموم شده فعلا. من ولی مدرسه دارم هنوز. اونا تفریح تعطیلی میکردن. فاز جدیدی از آهنگ درپیت رو با خودش آورده بود. سالاد درست کردیم. شام خوردیم. عکس گرفتیم. لهجهی اصفهانیشون رو رو کرده بودن. هی صدای باباهوشنگ و مامانی و دخترعموی مامانم و اینا رو میشنیدم. خیلی خندیدیم. بعدش شهرزاد دیدیم. یه دیالوگ خوبی هم تو تلگرام درجریان بود. یکی داشت پساساختارگرایی فور دامیز میگفت برام. خورد خورد کار هم کردم اون وسط. یه سیگاری هم کشیدیم با هم. یه گریز آناتومی دیگه دیدیم. اینجاها کارای بیتمرکزشدنی من تموم شد. رفتم اون ور مبل نشستم. اونا فمیلی گای میدیدن من پیپرای بچهها رو میخوندم. صدای خندهشون بلند میشد هی.
کم کم صداشون محو شد چون داشتم ساختار یه پیپر/اکشن ریسرچی که باید بنویسم رو درمیاوردم. رو مبل تو هال. دو تا خوشحال دیوانه کنارم، هر کدوم با غم و غصههای خودشون تو دلشون، به فمیلی گای میخندیدن. من با ۱۵۰ درصد متمرکز کار میکردم.
یه کم بعد دوستش رفت. بلیط ارزون نیویورک پیدا کردم بالاخره. خوردهکاریهای آخر. «شب بخیر». خواب...
روزهای کمیابی که تنهایی تو چشمم نمیزنه. که زندگی واقعیه. مثل قبلاً هاست. مثل قبلاًها که غم و غصه فلجم نمیکردن. زندگی ادامه داشت. میخندیدیم.
No comments:
Post a Comment