چی غیر از آرزوها و هدفهای بزرگمون ما رو از خودمون نجات میده مگه؟ چی غیر از سر و دل سپردن به مسیر؟ چی غیر از نگاه کردن و فکر کردن به اون تصویر بزرگتر؟
وقتی تصویر بزرگتر محوه، چی داریم غیر از قدمهای کوچیک؟ چی غیر از همین چند قدم که قبل از غلیظ شدن مه دیده میشه؟
مگه نه اینکه ما کوچیکیم و دنیا بزرگه و تنها راه درومدن از پیلهی کوچیکیِ خودمون، چشم دوختن به اون ردپای کوچیکیه که از ما تو این جهان باقی میمونه؟
مگه نه اینکه دنیا از آدمهای دور و بر ما بزرگتره و برای رهایی از این قفس تنگِ دوروبرمون باید دل بدیم به دنیای بزرگتر و آدمهای بیشترش؟
مگه با همین باور زندگی نکردم همیشه؟ مگه از اونهمه زخم و زیل رابطهها تاحالا با همین ایده زنده نموندم؟
مگه تو اون اوج ناامنی عاطفیم، با تسهیلگری یه دورهی آنلاین برا ۲۰ تا معلم دیگه زنده و مؤمن نموندم؟
مگه وقتی تمام ستونهای جهانم به ناگهان لق شدن، با فکر کردن به کاری که میخوام بکنم دووم نیاوردم؟
نباید از کوچیکی خودم بترسم. نباید گم بمونم تو خودم. نباید این سرگیجهی مدام از این عشقِ رنگ باخته که گاهی ناگهان شعله میکشه، تمام روحمو بمکه.
نباید خلاصه بشم تو تنهاییم. نباید خلاصه بشم تو گندوگهی که تو روابط دوستانهم بالا اومده. تو بیاعتمادیم به خودم. تو سرگشتگیهام. تو پیلهی تنگ من و آدمهایی که پشت سر گذاشتم برا پی گرفتن این رویا.
نباید فلج بمونم.
«نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفهزار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزاربار بیفتی از نشیب راه و باز
رونهی بدان فراز»
No comments:
Post a Comment