Tuesday, 17 November 2015

up side down - از روزمره‌ها و تنهایی‌

توی دفتر اینترن‌ها نشسته بودیم. مری‌بت داشت با چوب و توپ بیس‌بال پلاستیکی‌ای که با جسی توی قفسه‌ها پیدا کرده بودن ور می‌رفت. جسی مثل همیشه آروم و متفکر بود و من داشتم دست و پا می زدم که موبی‌دیک رو بخونم.
بیرون آفتاب بود. آفتاب توی این روزهای این وقت نوامبر خیلی کمیابه. هرکدوممون هر ازگاهی از پنجره بیرونو نگا می کردیم و «چه آفتابیه» یهو جسی بلند شد به مری بت گفت پاشو بریم بازی کنیم. مری بت داشت جمع می کرد بلند شه. گفتم بیس بال؟ جسی گفت می خوایم توپ پرت کنیم. میای تو هم؟
خیره شدم به قهوه‌ی تو دستم. گفتم ام.. گفت «Bring your coffee» و منتظر جواب من نشدن و رفتن و دنبالشون رفتم. توی پله‌ها به نوجوون ۱۶ ساله‌ی کتابی* که هفته‌ی پیش خوندم فکر می‌کردم و این که معلم انگلیسی‌ش هی بهش می‌گفت ‌« Participate in life rather than just observing» یه چیزی تو این مایه ها.
من نشستم رو چمنا و مری‌بت و جسی هربار نوبت عوض کردن به من گفتم تو نمی‌زنی؟ هربار گفتم بلد نیستم و هربار دفعه‌ی بعد پرسیدن نمی‌زنی؟ تا بالاخره دفعه‌ی آخر٬ همینطور که توی سرم بلند و کشیده می‌گفتم «‌Participate» بلند شدم. پنج تا تلاش کردم و هیچ کدوم جواب نداد و کم کم وقت برگشتن شد. رفتیم بالا. هیچ کدوممون ساعت نیاورده بودیم. 
به خاطر همین پونزده دقیقه, وقتی برگشتیم بالا و تو سکوت نشستیم, یهو هدفونو از گوشم دراوردم و بلند گفتم  «من دیگه ذهنم به شلوغی قبلاْ نیست. دیگه نمی تونم فک نکنم به این که دلم برا خونه تنگ شده.»
یه سکوت آکواردی شد اول. که پشیمون شدم اصن از بلند گفتنش. بعد یهو مری‌بت گفت «‌ a very legitimate feeling to have» جسی سرشو تکون داد و پلک زد. بعد چند دیقه "گفت تا جایی که می‌شناسمت داری برای همین هم خودتو سرزنش می‌کنی لابد. نکن. من فاصله‌م تا خونه دو ساعته٬ یه آخرهفته‌هایی هوم‌سیک می‌شم."
و مری‌بت گفت «من هنوز منتظرم یه روز بعد از کلاس دانشگاهت زنگ بزنی بگی من دارم میام خونه‌ت»
 لبخند زدم. گفتم نمی دونم چرا نمیام هی. مرسی. 
و برگشتیم سر کارمون.

چند دیقه بعد مگ باعجله اومد تو. گفت من دارم می رم ناهارمو تو حیاط بخورم. کی میاد باهام. تا اومدیم بگیم کار داریم و بیرون بودیم همین الان و اینا٬ توجهمون به قیافه‌ش جلب شد که چه پریشون بود. پیش خودم فک کردم برم باهاش شاید حرف بزنه یه کم٬‌ خیلی پریشیونه چند روزه. همزمان٬ یهو انگار هرسه تا مون همزمان به یه شهودی رسیده باشیم٬ لپ تاپا رو بستیم گفتیم «من میام باهات»
و دوباره چهارتایی راه افتادیم رفتیم پایین. 
کسی با مگ حرف نزد. چارتایی نشستیم رو یه نیمکت و از آفتاب حرف زدیم و اونا به راه‌های پیچوندن کلاس بعدازظهرشون فک کردن. چون مسخره‌س که شونزده نوامبر باشه و آفتاب باشه و بری سرکلاس. همه چی زیادی خطی بود. جا نمی‌شدم. برای دیدنشون باید خم می‌شدم جلو و صدای جسی بهم نمی‌رسید و حرفاشونو باز نمی فهمیدم. مگ پریشون بود و سه روز بود نمی‌شد باش حرف بزنم و همه‌ی ما سه تا از موضوع پریشونی‌ش خبر داشتیم اما کسی حرفی نمی‌زد. خسته شدم از خطی بودن فضا.
نود درجه چرخیدم. روم به پشتیي نیمکت شد. پاهامو انداختم بالاش٬‌رفتم عقب. سروته آویزون بودم از نیمکت. حرفاشون رو هنوز درست نمی‌شنیدم. آسمون آبی بود. ازشون عکس گرفتم. خندیدیم به عکسه کلی. همینطور سروته راجع به این حرف زدیم که الان اگه سوپروایزرمون بیاد ببینه ما اینجا لش کردیم و یه ساعت قبلش تو جلسه نق می زدیم که کارامون زیاده کمش کنین چی. سروته که بودم دیگه همه چی خیلی هم خطی هم نبود. 
تا اینکه نزدیک ساعت کلاس من شد و من ازشون جدا شدم رفتم بالا سر کلاس. منتورم مرخصی بود. بچه ها که کوییز می‌دادن به این فکر می‌کردم که وقت نداشتن و این حرفا زره. باید بس کنم کناره گرفتن رو. بپذیرم که من اونی ام که سروتهه. و باشم. از پریشونی‌هامون حرف نمی‌زنیم. اما صدای هم رو هم یادمون نمیره حداقل...

مگ فردا میاد دنبالم. سمینار داریم و دورتر از مدرسه ست و نمی تونم خودم برم. تو راه شاید حرف بزنیم و شایدم نه. پنج شنبه هم شاید بعد از کلاس زنگ بزنم به مری‌بث برم خونه‌ش و سرو ته از صندلی آشپزخونه ش آویزون شم.

No comments:

Post a Comment