Saturday, 14 November 2015

The November in my soul *

دیشب- وسط نوشتن‌ش خوابم برد. بقیه‌شو امروز نوشتم. پشت در کتابخونه منتظر تا باز کنن.

روزایی هم هست مثل امروز. درست فردای روزی که روی‌قله‌م، آخرین روز هفته‌ای که دو تا قورباغه قورت دادم و تمام تیک‌های پلنرم رو زدم و راضی‌‌ام، از مدرسه میام بیرون و باد دیوانه‌وار می‌وزه و هوا سرده. و یه تصویر مدام تو سرم تکرار می‌شه از حدود پنج-شیش سالگی، که تو بالکن وایمیستادم وقتی باد شدید میومد. به تکون خوردن چنارهای حیاطر خیره می‌شدم و می‌ترسیدم و گریه می‌کردم تا وقتی مامان پیدام کنه.
روزایی که به تنها دوستِ امریکایی‌‌م تکست می‌دم که بعد مدرسه بریم قهوه بخوریم یه جا، یه ذره حرف بزنیم؟ و میگه که باید زود بره خونه. و می‌پرسه ایز اوری‌ثینگ اوکی؟ جواب میدم که آخر هفته خوش بگذره و، آره. اوری‌ثینگ ایز اوکی. تنها می‌رم سمت ایستگاه اتوبوس و دیوانه‌وار باد میاد، به شقایق فکر می‌کنم که باد رو دوست داره، و روزها رو که می‌شمرم می‌بینم هوا چهار روزه که ابری و سرد و بی‌خورشیده.
و فکر می‌کنم که ایز اوری‌ثینگ اوکی؟ آره. همه چیز خوبه. چیز پیچیده‌ای وجود نداره که مغزمو بخوره. از اضطراب و نفس‌تنگی‌های ماه‌های آخر تهران خبری نیست. اما، وقتی هوا ابریه و باد میاد، کسی نیست که بشه باهاش یه گفت‌وگوی خوب داشت. کسی نیست که باهاش تو تنها کافه‌ی غیرزنجیره‌ای شهر که بی‌ ماشین می‌شه بهش دسترسی داشت بشینی و حضورش صدای «در کوچه باد می‌آید» تو سرت رو محو کنه.
همه‌چی خوبه اما گاهی جریان فکرها از مقایسه کردن ساختار نوشتن مقاله تو فارسی و انگلیسی شروع میشه، و تا اینجا پیش می‌ره که کاری که می‌کنم به نظرم بی‌نهایت کوچیک و بی‌معنی میاد. و مسیر پیش رو خیلی طولانی. و هدف‌هایی که منو تا اینجا کشوندن باز شبیه رویاهای ۱۶ سالگی می‌شن. و وقتی باد میاد و هوا ابری و سرده و کسی نیست که باهاش قهوه بخوری و حرف بزنی، وقتی واژه‌های دقیق خودتو نداری برای حرف زدن و تمام گفت‌وگوهات تو قفس وکبلری دم دستی‌ت حبس‌ن، سخته مومن موندن به رویاهای ۱۶ سالگی.
روزایی هست که می‌رسم خونه و درو پشت سرم می‌بندم، تکیه می‌دم به در، و فکر می‌کنم که این خلاء توی سینه‌م آیا می‌ارزه؟ توی این روزا زیر پتو کز می‌کنم. گریه می‌کنم و تو-دو لیست روز رو بی‌خیال می‌شم.  آره، باز پناه می‌برم به تلگرام و با کسی که می‌دونم همیشه کمی هم عاشقم بوده حرف می‌زنم از بی‌رنگی زندگی. و حتی از اینکه، آره، منم گاهی دلم خواسته‌تش. با قهقه چت رو تموم می‌کنم و از خودم متنفر می‌شم مثل معتاد در حال ترکی که یهو ورداشته دوباره کشیده و حالا بی‌قراری‌ش رفته و درد نداره اما متنفره از خودش.
تا شب بشه و همخونه‌م بیاد. بگه «ای بابا قیافه‌شو...» و بگه اونم امروز ابی گوش داده گریه کرده. بشینیم کنار هم رو مبل، اون پتو زرده‌ی منو بکشه رو خودش و من پتو آبیه‌ی اونو. و حرف نزنیم با هم چون یه حرفایی رو نمی‌شه به آدم‌های بی‌قدمت زد، حتی اگه واژه‌هاشو داشته باشی. چون دلت یه چیز تازه‌ی تازه می‌خواد  یا یه چیز قدیمِ قدیم. چون هم‌خونه، هرچقدرم که دوست، آدم هرساعت و هر روز و هرشبه  و یه حرفایی رو نمی‌شه بهش زد وقتی ۶ ماه نشده که اسمتو می‌دونه. دلم درخشش یه دوستی تازه و نو رو می‌خواد، یا رنگِ سیاه-نقره‌ایِ نقره‌های قدیمی رو، که مال دوستی‌های چندین ساله‌ست. هیچی این وسط مسطا راضی‌م نمیکنه.
شب‌تر می‌شه، فیلم می‌بینیم و زر می‌زنیم و می‌خندیم و گریه می‌کنیم.
و یه لحظه‌هایی مث الان، که تو تختم دراز کشیدم و باد هنوز پشت پنجره دیوانه‌ست، دوباره فک میکنم که دنیا بزرگه و عمر احتمالا طولانی. و فکر می‌کنم که تنهایی کردن می‌ارزه به یادگرفتن‌ش. و فکر می‌کنم که من مجموعه‌ی عجیبی از تجربه‌هام مثل هرکس دیگه‌ای. که از این روزا عبور خواهم کرد و جای بهتری قرار خواهم گرفت و دوستی خواهم کرد. که به این زبان، در جهان این زبان، کتاب خواهم خوند و خواهم نوشت و از قفس واژه‌های دم دستی میام بیرون. آره، شاید مسخره‌س که این انرژی رو بذاری و ۵ سال بعد برگردی تو زبان خودت. شاید مسخره‌س و احساس می‌کنی فقط دایره رو گنده‌تر کردی و بعد برگشتی همونجا. و آره، می‌دونم که بزرگی دایره خیلی خوبه. ولی خب. مسخره هم هست. با این حال، یه لحظه‌هایی مث الان، چشمم رو برمی‌دارم از اون نقطه‌ی هدف که هی محوتر و دورتر میشه، و به قطر دایره فکر می‌کنم، و خودم رو می‌بخشم. براش صبر می‌کنم. و فکر می‌کنم که شاید فردا روز بهتری باشه. و «فردای بهتر» دیگه شبیه این نیست که از خواب بیدار شی و زندگی رو دوست داشته باشی و دوش بگیری و خوشگل کنی و بری کتابخونه و از کتابی که می‌خونی لذت ببری و فلان. فردای بهتر هم یه روزیه مث امروز. که بلند می‌شی، بی‌حواس دوش می‌گیری، بی‌حواس صبونه می‌خوری، هوا رو چک می‌کنی و بلند می‌گی «اه. فاک» با بغض می‌ری تو هوای دو درجه و تو باد سیگار می‌کشی انگار با خودت لجی. و بعد راه میفتی سمت کتابخونه. و هنوز بغض داری. بهتر یپدن فردا فقط تو همینه که احساسِ دربرابر جهان ناچیز بودن نمی‌کنی. یا توی اینکه همه چیز بی معنی نیست. و هنوز امیدی هست. و توی به یاد آوردن این که «نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه» و توی دوباره معنی‌دار بودن «سایه‌ی بام کوچک‌ش» و توی پذیرش اینکه زندگی بی‌رنگه و رنگ زدنش سخته. و شاید الان حالشو نداری و این اشکالی نداره. وقت هست...
.
.
تایتل مال کتاب موبی‌دیک ه. وقتی راوی داره می‌گه چی می‌شه که می‌زنه به دریا. وقتی روح‌ش نوامبر می‌شه..

No comments:

Post a Comment