Tuesday, 25 October 2016

«پیکر من، نقش راز تو دارد..»

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ست. کلاه داره. جنسش نرم و شله. مال همون اولای آشناییمون. اون موقع که هنوز جوون بود و تیپش هم اینو نشون می داد. کلاه کپ می‌ذاشت، سوییشرت‌های سبز ارتشی داشت. دست‌های تو جیب، گاهی موهای بلند. و اون برق شیطون چشم‌ها که دیگه تکرار نشد.

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌داره. مشکی بهش خیلی میومد. از اول عاشقش می‌شدم وقتی اینو می‌پوشید. کم کم کهنه شد. مثل همه چیز. رنگش رفت. دیگه نمی‌پوشیدش اونقدرا. مال من شد. تهران که بودم زیاد نمی‌پوشیدمش. انگار فقط ازش گرفته بودمش که یه وقت نندازه دور.

فقط یه بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌داره. از وقتی اومدم آمریکا شد لباس پناه بردن. توی تنهایی ها و بی‌پناهی‌ها می‌پوشیدمش و دست‌هامو تو آستین‌های بلندش قایم می‌کردم. من دست‌های درازی دارم. بلوزهای کمی هستند که بدون از ریخت افتادن دستامو قایم می‌کنن. می‌پوشیدمش، با یه لیوان قهوه -احتمالا تو ماگ حلزون- می‌شستم رو مبل و کلاهشو میذاشتم سرم، می‌کشیدمش پایین تا روی چشم‌هام.  همخونه می‌دونست دیگه که اگه این تنمه ینی هوا پسه.

کم کم دوباره آشتی شدیم. حرف زدیم از خودمون. پیدا کردیم همو باز. بلوز مشکی ساده‌ی کلاه‌دار دیگه لزوما بلوز بی‌پناهی نبود. پوشیدنش دلتنگی و غصه و کم کم حال خوشم از بودن آ رو embody می‌کرد. یا وقتی می‌خواستم با بدنم مهربون باشم و راحت بذارمش. نزدیک‌ترین حالت به برهنگی انگار.

تا اینکه دیپرشن اومد. لباس روزهای تاریک شد. تنها چیزی که از این جهان برمی‌تابیدم بود اون بلوز ساده‌ی مشکی کلاهدار. موندن تو خونه، قایم شدن زیر پتو، خوابیدن و نخوابیدن و غذا نخوردن و، روزها و روزها ایزوله کردن خودم و حرف نزدن، انقدر که صدام یادم بره. نزدیک‌ترین حالت به نبودن انگار.

رفتم ایران و برگشتم. همه‌چیز تموم شد. اون روزی که زنگ زدم بهش که بگم دیگه نیستم و نمیخوام باشه، پوشیدمش. در تمام روزهای بعدش که زیر پتو موندم همون تنم بود. نه آخرین چیزی که از آ مونده بود که بهش چنگ بزنم. انگار آخرین چیزی که از جهان مونده بود که بهش چنگ بزنم. یا نه حتی. که بهم چنگ بزنه. بلوز ساده‌ی مشکی کلاهدار تنها قدم فاصله بود تا آرزوی مرگ. نزدیک‌ترین حالت زنده‌موندن، وقتی مرگ از دست و پام بالا می‌رفت.

گذشت. بلند شدم از جام. بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار دیگه معنای مشخصی نداشت. هر از گاهی می‌پوشمش مثل هر لباس دیگه‌ای. نه که از معنا خالی شده باشه‌. بس که از معنا پر شد دیگه معنای مشخصی نداره. مثل زندگی که پر از معناست و اما معنای خاص و بایسته‌ای نداره. مثل بودن. مثل عشق. مثل انسان.

پریشب که می‌خوابیدم تا صبح مرد قصه‌ی تازه‌م بیاد خونه‌م، بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار تنم بود. وقتی لباس‌هاشو درآورد و خزید زیر پتوم، وقتی بی‌قیدانه بلوزو از تنم درمیاوردم، ناگهان بوی آ اومد. یه لحظه دیدم شت. بلوز آ تنمه وقتی دارم با این آدم جدید می‌رم تو تخت. بعد از تمام طوفان حسی‌ای که در یک لحظه تجربه کردم، همه‌چیز به جای درستش افتاد.
تو بخشی از منی و از من نمی‌ری. بلوز مشکی ساده‌ی کلاهدار منم. منم که پر از نقش تو ام. تو اینجایی. تو اینجایی و من، از این بودن غریبت امنم. در تمام لحظه‌های از اینجا به بعد زندگی من تو حاضر خواهی بود. شبیه خاطره‌ای از کودکی که آدم رو ساخته و یادآوری گاه و بی‌گاهش حسی از امنیت و آشنایی به آدم می‌ده. حسی از «خود» وقتی توی طوفان‌ها و زلزله‌ها داری گم می‌شی‌.

تو اینجایی و اینجا خواهی بود. «بهشت من جنگل شوکران‌هاست، و شهادت مرا پایانی نیست.»

No comments:

Post a Comment