به من برمیگردد.
جایی میان رفتوآمدهای سریعمان میان عمق و سطح این برکهی تازه٬ جایی میان این تلاش موازی و محتاطانه برای سنجیدن مرزهای دیگری٬ آرام میگیریم. به چشمهای گودرفتهاش نگاه میکنم. و اینجا٬ اینجا که انگار به تمامی منم٬ تمام غم سرکوب شدهی این هفتهها به سینه ام برمیگردد. اینجا انگار تمام سپرها را میاندازم. پارادوکس صحنه دارد کمرم را میشکند. من٬ در آغوش این آدم تازه که معلوم نیست کی هستیم و کی نیستیم و چی بین ما جاریست٬ در دلم به سوگ از دست رفتن عشق و رویاهایم با او که قرار بود آدم زندگیام باشد نشستهام. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. دستش را از شانهام برمیدارد و با مهربانترین صدایی که تا به حال ازش شنیدهام میپرسد
- Why do you look like you have the weight of the world on your shoulders?
- Do I?
- Or maybe I don't know what you look like.
- Maybe...
صورتم را توی بالش قایم میکنم و به سطح برمیگردم.
بازی پیدا کردن مرزها دوستداشتنی و خطرناک است.
No comments:
Post a Comment