رفیقی زیر توییتای نک و نالهی افسردگی برام نوشته
«نا، یاد خودت بیار که از پس اون استاد بر اومدی، اونم وسط اینهمه داستان. بقیه اش سختتر از این نیس»
دلم میخواد بنویسم به خدا که هست. بقیهش، همهش، از این سختتره. خیلی سختتره. همهچی خیلی سخته. همهچی خیلی تاریکه. همهچی خیلی بیمعنیه.
نمینویسم که. میزنم زیر گریه به جاش. یک نفر هم نیست تو آدمهای زندگی ِ اینجام، که بتونم این چهرهی داغون و مرده رو نشونش بدم. حتی اون آدمی که دارم باهاش سر میخورم هم. آدمی که ساعت دو شب تو بارون تا ایستگاه اتوبوس بدرقهش میکنم و وقتی تو راه برگشت بهش میگم «دارم تا خونه شنا میکنم»٬ میگه «بیا یه شب زیر بارون با هم راه بریم. بدون موبایل بدون کیف پول. فقط بریم خیس شیم» و من لبخندم میگیره ازین بار رمانتیک ماجرا و از خروج داستان از مرزهای رختخواب. و بهش میگم «وی شود دفنتلی دو دت». حتی همون هم پشت این دیواره. که اگه الان میگفت چطوری؟ میگفتم خوبم و اگه میگفت ببینمت میگفتم کار دارم. نمیذاشتم بیاد بغلم کنه تو تخت. نمیذاشتم ببینه چطور چسبیدم به این تخت.
آ تموم شده. شقایق تهرانه و ناهمزمانترینیم. تنهام باز. بابا من بیشقایق تنهام اصن. حالا هرکی هرجا. اه. تف تو این زندگی. چی میارزید به این فاصله؟ تهش برمیگردم میبینم نمیارزید. حالا ببین.
حالا هیچی هم نیستا. پا میشم میرم صبونه و دوش و فلان لابد. به سختی. راه دیگهای ندارم. ولی خستهم. از این نوسانها. از این برگشتن ابرها به قاب پنجره وقتی خیال میکردم آفتاب شده.
اه. اه. متنفرم از همین نقها هم.
No comments:
Post a Comment