آخ که چقدر میتونم از رابطهم باهاش بنویسم برا اون تکلیف کلاس زبان و آیدنتیتی که قراره تجربههای شخصیمون از اینترسکشنهای این دوتا باشه. چقدر میتونم از زمان و فضا و سکوت و آواز بنویسم.
از اون لحظهای که وسط نفسنفس زدنهامون یهو میگه «تاک تو می» و من چشمامو باز میکنم، نگاه میکنم که چشماشو محکم بسته، و تو فضای خالی بین دو زبان تو ذهنم گیر میکنم. و هرچی تو ذهنم دست دراز میکنم، کلمه نمیاد. حتی به فارسی. و برای لحظههای طولانی حس میکنم من اینجا کسی نیستم. بیزبانی، اول حس نبودنه و بعد ناگهان، به تمامی بودن.
انگار که اون یه لحظه تمام منِ تو این رابطه رو خلاصه میکنه و نشونم میده.
اولین قصهایه که داره اینطور بی کلام پیش میره. من بیسلاحم. بی کلمه. «در سکوت، تازهتر»...
No comments:
Post a Comment