وقتی خیلی کوچیک بودم، رازی توی خونواده بود که همه ازش خبرداشتن انگار و من نه. مادرجان توی حرفهاش هرازگاهی میگفت «وقتی ب نبود» (ب بابای منه) و انقدر از ازل زندگیم به این زمان اشاره شده بود که انگار برام سوال نمیشد بابام کجا بود که نبود. شبیه اون بازهی نبودن عمو. شبیه انگلیس رفتنش که انقدر بدیهی ازش حرف زده میشد که نمیپرسیدم چه کاری بود اون وسط با اون بیپولی. شبیه وقتی عمو مصطفی سر ناهار تو شمال یه تیکهای به بابا مینداخت سر آستانهی دردش، و زیر چشم غرهی مامان ساکت میشد و همه موضوع رو عوض میکردن، و لبخند عجیب بابا وقتی خودش رو عمیقا درگیر پوست کندن سیرترشی نشون میداد.
بزرگتر که شدم، لابد وقتی خانواده خیالشون راحت شد که میتونم پیچیدگیهایی از جهان رو درک کنم، ماجرا دیگه رازی نبود که همه از من قایم کنن. رازی بود که همه با هم از بعضی از بقیهی آدمها قایم میکردیم. هنوز برای خودم عجیبه که تو ۹ سالگی آدم چطور درک میکنه که زندان فقط جای آدم بدها نیست، اما جای آدم بدها هم هست؟ آدم تو ۹ سالگی چطور میفهمه که بعضی از زندانیها قهرمان ان؟ چطور نمیترکه مغزش؟ چطور ما از ۹ سالگی «ظلم» رو به عنوان بخشی از طبیعت دنیا میپذیریم؟
چطور این مرزهای پرایوسی رو یاد میگیره آدم، که کی میدونه و کی نمیدونه؟ که تو مدرسه میشه گفت یا نمیشه گفت؟ چطور آدم یاد میگیره تو ده سالگی، که اگه یه جای اشتباه از دهنت در رفت، یه راه بهتر کردن اوضاع اینه که تاکید کنی «قبل انقلاب»؟
چطور این مرزهای پرایوسی رو یاد میگیره آدم، که کی میدونه و کی نمیدونه؟ که تو مدرسه میشه گفت یا نمیشه گفت؟ چطور آدم یاد میگیره تو ده سالگی، که اگه یه جای اشتباه از دهنت در رفت، یه راه بهتر کردن اوضاع اینه که تاکید کنی «قبل انقلاب»؟
بابا هرگز از اون سه سال حرف نمیزنه. حتی از اون چه قبل اون سه سال اتفاق افتاده هم حرف نمیزنه. خیلی خیلی کم. اشارههای کوچیکی که تو خاطره تعریف کردنهاش پیش میاد. چند تا صحنه از ملاقاتهای مادرجان و باباسرهنگ. همه در توصیف شخصیت این دو نفر. موضوع زندان بودن بابا نبود. موضوع قوی بودن مادرجان بود و زبون نیشدار بابسرهنگ. همه طوری که انگار اون واقعه و اثراتش حاشیهای بر خاطرات جوانی بابا بودن. سالها رمزگشایی کتابهای کتابخونهش و کاستهای انقلابی تو ماشین و گاهی اشکهای پنهانش وقتی حرف یکی دو نفر آدم خاص میشد لازم بود، به همراه اصرارهای طولانی من که دنبال مامانم راه میفتادم تو کل خونه، که خب چی بودین شما آخه؟ کنار هم گذاشتن تاریخها. اسمها. کتابها. اون سالی که مجبور شدن یه بچه رو سقط کنن چون میترسیدن وسط این حاملگی ناخواسته دوباره بیفتن زندان و بچهشون زندان به دنیا بیاد. اون سالی که اومدن دنبال بابا و اسم کتابایی که مادرجان تعریف میکرد که چپونده تو یه ساک و از پشت بوم پرت کرده تو بوتههای تو حیاط. تا بالاخره یه حدسی پیدا کنم از جزئیات ماجرا. مامان راحتتر حرف میزد. بابا مدام میپیچوند. حتی عموها هم در جواب سوالهای من لودگیشون رو کنار میذاشتن و دقیقا به روش خود بابام جواب دادن رو میپیچوندن.
من جزئیات می خواستم وگرنه چپ بودنشون که هیچ چیز پنهانی نبود. یک سوم کتابخونهی ما همیشه کتابهای خاطرات بوده و اصن اسم مارکس و لنین نقل دهن مادرجانه هروقت میخواد از «از راه به در شدن» پسرهاش گله کنه. اصن چرا باید زندانی سیاسی بودنت قبل انقلاب چیزی باشه که پنهانش کنی اگه چپ نبودی؟ این داینامیک رو من از همون ۹-۱۰ سالگی بلد بودم. اینا اصن هیچی. تمام مدل تربیتیشون دربارهی مسائل مربوط به پول و خرج و «داشتن» و هر آن «متریال»ی که یه بچهی هفت ساله میتونه هوس داشتنش رو بکنه. پاک کن فانتزی، دفتر سیمی، همهی اینها تابوهای بچگی من بودن. «مهم نیست چقد داری. مهم اینه که اون خرجی که داری میکنی چقد ضروریه» یا بابام که مدیرعامل یه شرکت خصوصی بود و حاضر نمیشد از فولکس گل ش دست بکشه حتی وقتی تمام هیئت مدیره میگفتن بابا برا شرکت زشته جون مادرت یه ماشین درست حسابی بخر. و بابا هی بعد از ماهها بالا پایین کردن ماشینهای خوبِ اون زمان خاص، میرفت ۲۰۶ بی صندوق رو میفروخت صندوقدار میخرید مثلا. یا با کاپشن شرکت رفتنش. حالا الان که میگم همهتون یاد احمدینژاد میفتین. ولی بابای منم همین بود. چه جلسهی مهمی باید میشد تا کتشلوار بپوشه. هاکوپیان دیگه تهش بود مثلا.
همهش کنار این که مامان رو به خاطر کارهای خیریهش مسخره میکرد و همراهیش نمیکرد. کوچیک شمردن کارهایی از جنس پول جمع کردن برای عروسی دختر آبدارچی شرکت که مامان دنبالش میدوید و بابا هم درنهایت با هزار تا تیکه و مسخره کردن که «حالا الان این دختره عروسی میکنه و فقر از خونوادهشون میره؟» یه چک می کشید که کل بدو بدوهای مامان رو تموم میکرد. اما با همون پوزخندِ همیشگیش که داد میزد «تمام جهان ابلهه جز من» . «من»ی که سالها پیش عضوی از یک «ما»ی بزرگتر بود و حالا تنها مونده بود.
همهی زندگی مالیش، نشانههای بارز کسی که پولدار شده و از خودش به خاطر پولدار بودنش متنفره.
همهش کنار این که مامان رو به خاطر کارهای خیریهش مسخره میکرد و همراهیش نمیکرد. کوچیک شمردن کارهایی از جنس پول جمع کردن برای عروسی دختر آبدارچی شرکت که مامان دنبالش میدوید و بابا هم درنهایت با هزار تا تیکه و مسخره کردن که «حالا الان این دختره عروسی میکنه و فقر از خونوادهشون میره؟» یه چک می کشید که کل بدو بدوهای مامان رو تموم میکرد. اما با همون پوزخندِ همیشگیش که داد میزد «تمام جهان ابلهه جز من» . «من»ی که سالها پیش عضوی از یک «ما»ی بزرگتر بود و حالا تنها مونده بود.
همهی زندگی مالیش، نشانههای بارز کسی که پولدار شده و از خودش به خاطر پولدار بودنش متنفره.
دههی فجر بود. راهنمایی بودم. تلویزیون یه مستند نشون میداد از یه سری زندانیهای سیاسی قبل انقلاب که شکنجههای زمان شاه رو تعریف میکردن. من هیچ حواسم نبود چی داره میشه، بس که ماجرا هرگز غالب نبود تو روایت بابام از جوونیش. درست لحظهای که موهای تمام تنم سیخ شده بود از تصور شکنجهای که داشت توصیف میشد، بابام گفت «آره ها... ولی بیشتر وقتا زنجیره رو فلان جا قفل میکردن که فلان طور هم نتونی تکون بخوری» انگار که ایراد بگیره از یه مستند علمی وقتی فیزیک یه پدیده رو اشتبا توضیح میده. قلبم یه لحظه وایساد. نگاش کردم که مثل همیشه لم داده بود رو مبل و تلویزیون نگا میکرد. مامانو نگا کردم که داشت هویج پوست میکند و نصف حواسش به تلویزیون بود. فرار کردم به اتاقم که نبینن چطور نفس نمیتونم بکشم. با نفس بریده صبر کردم مستند تموم شه تا برگردم بیرون. حالا از همهی اون شکنجههایی که کتاب تاریخ و کتاب دینی و تلویزیون و فلان به جزئیات برامون تصویر کرده بودن، یه تصویر داشت تو ذهنم. بابای بیست سالهم، با اون ریش پرپشت مشکی، با اون چشمهای پرشور، با پیرهن سبز ارتشی. با دستهای بسته و پاهای بسته و [هنوز بعد از اینهمه سال زندگی با این تصویرها نمیتونم این جمله رو ادامه بدم. و اشکم درومده موقع نوشتنش و نفسم در نمیاد]
سال دوم دانشگاه، هنوز از سنگینترین برکآپ زندگیم بلند نشده بودم، بابام هی میگفت بسه دیگه جمع کن خودتو. بهش گفتم تو با عشق اولت ازدواج کردی و اصن نمی فهمی زندگی عشقی منو. دست بردار. از اتاقم رفت بیرون. چند ساعت بعد، دوتایی تو ماشین بودیم به مقصد نمیدونم کجا، آوت آو نو ور یهو گفت «من یه بار با مذهب به هم زدم، یه بار با کمونیسم. جمع کن خودتو»
۲۵ خرداد، بعد از اینکه صبح تا عصر رو به مخابره کردن این خبر که «خطرناکه، نرین» گذروندم، یهو ساعت ۴-۵ بلند شدم لباس پوشیدم که من میخوام برم. مامان بابام تو راه برگشت از شرکت بودن. زنگ زدم گفتم من دارم میرم. مامانم قاطی کرد که نخیر نمیشه بری. گفتم بذار رو اسپیکر. بابام رو کشیدم تو بحث. هیچی نگفت. مامانم گفت نمیشه بری و قطع کرد. چند دیقه بعد زنگ زد که می خوای بری برو. همینجوریش هم دیر بود برا رسیدن به مردم. نپرسیدم چی شد تو این فاصله. بعداْ مامانم گفت که بابام بهش یادآوری کرده که من ۱۸ سالمه و با این هیستوریای که جفتشون دارن، حق این رو برای هیچ کدومشون نمیبینه که جلوی من رو بگیرن. طبیعی بود که مامانم مقاومت نکنه. بیست و سوم، اولین واکنشش به شلوغیهای جلوی وزارت کشور و خبر دستگیریها این بود که وایساده جلوی تلویزیون دستهاش رو مشت کرده بود که «قرار نبود شماها هم مجبور باشین این کارا رو بکنین» و اشکش سرازیر شد. مطمئنم که همون لحظه میدونست نه میتونه و نه میخواد جلوی تو خیابون رفتن من رو بگیره.
مامان خیلی از تظاهراتهای بعد از ۲۵م رواومد. بابا اما بی اعتماد و بی باور. موند تو خونه. جبر تاریخیای که بهش اعتقاد داشت موضوع ۹۰ درصد دعواهای من و بابا در یکی دوسال بعد از ۸۸ بود.
سال آخر دانشگاه، با بچهها رفته بودیم زندان قصر رو ببینیم که موزه شده بود. همه دچار این حالت احساسیای شده بودن که این ماجرا، همهی این حرفها، همین الان داره تو اوین تکرار میشه. سوالهای هوشمندانه میپرسیدن از خانومی که راهنمای موزه بود، که مجبورش کنن از آدمهای درگیر در ۸۸ حرف بزنه.
من اما هنوز گیر زندان قصر بودم و همون سلولها در همون لحظه. و فکر اینکه بابای من تو کدوم یکی از اینها نفس کشیده؟
من اما هنوز گیر زندان قصر بودم و همون سلولها در همون لحظه. و فکر اینکه بابای من تو کدوم یکی از اینها نفس کشیده؟
میخوام بگم من هیچ وقت از این مرحلهی شخصی ماجرا نگذشتم. امروز وقتی «در اتاق بازجویی» رو دیدم، به بابام فک کردم. به دوستی فک کردم که یه بازهای دستگیر شده بود و تصورش کردم تو اون اتاق بازجویی. من نمیدونم آدمهایی که کسی رو از دست دادن در این ماجرا، چطور انقدر قلب بزرگی دارن که از سوگ شخصیشون میگذرن و بزرگتر فکر میکنن. شاید هم نمیگذرن. شاید اون سوگ شخصی میشه سوخت ماجرا. شبیه اشکهای بیست وسوم خرداد مامانم که روز عاشورا دوباره میومد جلوی چشم من و تمام سعیم رو میکردم که جلوی تکرار «مرگ بر»ها رو برگیرم. نمیدونم. من کوچیکم. من خیلی کوچیکم.
ظلم بزرگ و قویه و من الان، بعد از دیدن «در اتاق بازجویی» دلم میخواد برم تو بغل مامانم گریه کنم.
No comments:
Post a Comment