یک. شب یلدا که تنها بودم یه عالمه حافظ خوندم. برای بیشتر دوستهام فال گرفتم صدامو ضبط کردم فرستادم. بعدش دیگه همینطوری برا خودم خوندم بلند بلند.
یهو هوس «عرفان و رندی در شعر حافظ» کردم. طبعا با خودم نیاوردم کتاب رو. کتاب بالینیم نبود هیچوقت. هرازگاهی بهش سر میزدم. همینجور وفتا.
دو. این چند وقت به «تنهایی» خیلی فکر کردم. و به «آزادی». همزمان، تو همون دو تا دیالوگی که از اینجا با خانوم روانکاو داشتم باز بحث ترس من از مرگ شد. کلا هم که مدام خواب میبینم عزیزام مردهن. بله. رواندرمانی اگزیستانسیال یالوم بهترین کتابی بود که میشد الان برم سراغش. ۴۰۰ صفحهست و طبعا نیاوردمش.
سه. موقع چمدون بستن فقط کتابهایی رو آوردم که برا معلم انگلیسی شدن به دردم میخورد. یه سریهاش هم جا نشد بعدا بابام داد به عمهم بیاره. در لحظههای آخر دوستام یه سری کتابای شعر ژاپنیم رو چپوندن جاهای مختلف چمدون. و بارها و بارها همونها نجاتم دادن از رخوت.
چهار. حالا الان هی به مامانم میگم کتابخونهم رو بگرده برا اون کتابا. پیداشون نمیکنه. بیشترشون هنوز تو کارتنهای بعد از اسبابکشی از خونهی خودم به خونهی مامان ایناس.
پنج. فقط هم بحث جا نشدن و سنگینی چمدون نیست. کتابهای آدم بخشی از آدمن. من نیاوردمشون چون میخواستم اثبات موقتی بودن سفرم باشن. بدون این کتاب نمیمیری پس نمیخواد ببریش. انگار که کتابهای آدم وقتی تهران باشن، بخش مهمی از زندگی آدم رو تو تهران حفظ و ذخیره میکنن.
حالا که دلم میخواد کتابهام پیشم باشن، حتی اونهایی که فقط هرازگاهی بهشون سر میزدم، انگار یه پله دورشدنه. پذیرش اینکه سه-چهار سال اون قدرها هم «موقت» نیست. و شاید کمی ناامید شدن از ذخیره کردن زندگیم تو تهران. و کمی هم مطئن شدن. متناقض نیست اینی که میگم. با گذاشتن کتابها میخواستم تمام وجهههای نبودنم رو کمرنگ کنم. حالا ناامیدم از این کار. حالا میدونم وجهههای نبودنم کمرنگ میشه به هرحال. کارتنهایی که یک سال بعد از اسبابکشی، تو همون زندگی موقتی یک ساله خونهی مامانم اینا، کنار دیوار اتاق بود حالا رفتهن تو انباری خاک گرفتهی زیرزمین. کشوم تو کتابخونهی هال شده انباری کوچیکی از بینهایت چیزی که مامانم نمیدونه باهاشون چی کار کنه و میریزتشون تو کشوی من. نشانههای من چه بخوام چه نخوام ا زاون خونه پاک میشه. اما، دیگه نیازی به حفظ «نشانهها» نمیبینم. من تو زندگیهاشون هستم. تو زندگی مامان و بابا و شقایق و دوستایی که هنوز بهم تکست میدن میگن یلدا یاد اون مهمونی شب یلدای خونهی تو افتادم.
شیش. نقشو به یکی از دوستام میزنم، میگه «کتاب بدترین چیز در اسباب کشیاست:) در غربت دل بکن فعلا :* » همین. من هیچ وقت نخواستم «در غربت» زندگی کنم. اما دیگه این پروسه طولانی شده. دیگه لونه کردنم داره طول میکشه. به نظر خودم به نسبت خیلی از آدمهای دور و برم سریع بودم تو جا افتادن و لونه کردن. با این حال کتابهای انگلیسی کتابخونهی کوچیک اتاقم هنوز هیچ کدوم اینطور نشدن برام که هرازگاهی بخوامشون دوباره و بهشون سر بزنم. الان دیگه تمام المانهای «زندگی» و «خونه» رو لازم دارم. همینه که بیقرار کتابهام میشم.
هفت. کتابها و آدمها.
No comments:
Post a Comment