Thursday, 29 December 2016

When was the last time you did something for the first time?

امروز برای اولین بار تو اقیانوس‌ شنا کردم.
صد متر رفته بودم جلو فقط. ولی پام نمی‌رسید دیگه. برگشتم عقبو نگا کردم.

خواهر و شوهرش و دوتا پسر کوچیکش. می‌خندیدن و به هم آب می‌پاشیدن. پسرک دستشو محکم می‌گرفت جلوی هر موج، انگار که بخواد همونجا نگهش داره. هربار هم موج از دستش رد می‌شد و می‌پاشید تو سروصورتش و جیغ می‌زد می‌خندید.
"Dady.. dady... Look! I'm fighting the big wave"
دست خودم نبود تمام استعاره‌هایی که تو سرم ساخته می‌شد از همین یه جمله. و شلپ شولوپ آب. و خنده‌هاشون.

همین‌طور که عقب عقب می‌رفتم با خودم فک کردم اگه برم، همینو برم عقب انقد که برنگردم چی؟

معلومه که در اولین لحظه استپ کردم فکرو. ولی تا قبل از تصویر خانواده‌ای که سوگوار می‌شه، قبل از خروج اون فکر یک جمله‌ای از استعاره و افتادنش تو جهان واقعیت، خیلی خواستنی بود. اون احساس رفتن و گم شدن و برنگشتن و حذف شدن. آروم، لای شلوغی ‌آدم‌هایی که دارن آفتاب می‌گیرن و کاپل‌هایی که لب‌های خیس و شور همدیگه رو می‌بوسن تو آب و بچه‌هایی که می‌دون دنبال هم و خونواده‌هایی که اومدن تعطیلات. آروم، لای آبی اقیانوس. لای آفتاب داغ میامی. آروم و بی‌صدا و بدون هیچ حرکت قهرمانی و بدون وحشت. نمی‌ترسیدم. دلم می‌خواست برم انقدر که برنگردم. آرامش‌بخش بود، برای اولین بار.

No comments:

Post a Comment