هر از گاهی وسط غرق کردن خودم تو تنهایی خونه و قصههای جدیدی که تو موبایلم اتفاق میفته و کتاب و آهنگ، یاد این میفتم که بیخدافظی رفت و هنوز هیچی نگفته. بعد فاصله رو حس میکنم. و میبینم که بر خلاف همیشه منتظر و میزربل نیستم. که حاضر نیستم به هر قیمتی نگهش دارم. دلم نمیخواد ببینمش یا باهاش بخوابم.
دوستش دارم، آره. اما جواب ذهنم به این اعتراف اینه که «خب که چی؟»
همین جاست که استپ میکنم. که دیگه نمیتونم به خودم آفرین بگم بزنم سر شونه م بگم «بالاخره دست ورداشتی از آویزون بودنت»
چون جنس این رهایی فرق داره. قضیه این نیست که تنهایی کردن یاد گرفتم یا دیگه معتاد یه قصهی عاشقانه نیستم تو زندگیم یا چی. هرچند، بخشیش هم میتونه همینا باشه. اما اصل داستان اون «خب که چی؟»ه. این که به سادگی میتونه از تصویر محو شه. فقط چند روز فاصله لازم بود.
یه حدی از شکستخوردگی لازم بود انگار. یه حدی از جون کندن و نرسیدن. همهاش جمع شده و نمادین شده در دو ماه تابستون جون کندن براش و بعد رها کردنش و بعد بیوطن شدن. که بفهمم و به جانم بشینه که «دوستش دارم» هیچی نیست به تنهایی. که همهی اون معناها ازش دور شه و بعد دیگه چیزی نباشه که آدم به خاطرش هرکاری میکنه. از هر خط قرمزی کوتاه میاد. هر زخمی رو میخره. با هر قیمتی.
پیش خودم تکرار میکنم که دوستش دارم. دوستش دارم. دوستش دارم. هیچ زنگی به صدا در نمیاد. هیچ چشمهای نمیجوشه. مطلقا هیچی نمیشه.
و لابد اینطوریه که عاشق شدن هی دور از دسترس میشه. لابد اینطوریه که «تبار خونی گلها» رو پاک کردم و به جاش نوشتم «دشواری وظیفه هستم»
توی فال یلدای امسالم گفت که از آتش دل چون خم می در جوشم و ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم و اینها. همهش اما انگار توصیفی از گذشتهس. نوستالژی شوق.
خیال میکردم یک بار برای همیشه یه سقف شیشهای ساختم بالاسرم و دست برداشتم از پریدن به قصد اون آسمون بینهایتی که از ۱۵ تا ۱۹ سالگی پیرم کرد. حالا دارم میفهمم که انگار هر بار ناامید شدن از قدرت عشق یه سقف تازه میسازه برام. هربار پایینتر. این بار، همون حدود نوک انگشتم، وقتی با تمام ماهیچهها و استخونهام کش اومده باشم به سمت آسمون.
پرنده مردنی ست.
No comments:
Post a Comment