یک. دراز کشیده کنار هم، خیلی عادی انگار که "شب بخیر" باشه، به هم میگیم "دلم برات تنگ شده"..." منم همینطور". چند ثانیه تو سکوت عجیبی بی که به هم نگاه کنیم حواسمون به همه و، میخوابیم. انگار که این سرهای کنار هم، هنوز از پشت شیشهی مانیتور باشه و نهانگار که هرم تنش رو حس میکنم و اگه نود درجه غلت بزنم نفسم میخوره به گردنش.
کلمهها جوابِ نوشتنشو نمیدن که چه وزن سنگینی داره این سکانس آخر شبی. نمیتونم بنویسم تا کجا میره. فقط میتونم بنویسم که نفسهامون سنگینه هر بار که این دیالوگ تو این موقعیت بینمون رد و بدل میشه.
دو. فرکانس دوست تازه انتخاب کردنش هزاربرابر منه. دوست تازه پیدا کردن نه ها. انتخاب کردن. و به طرز غمانگیزی مدتیه که دور افتادم ازشون. رابطهم با دوستهای تازهش به یک صدم رابطهی خودش باهاشون هم نرسیده. (طبعاً اون هایی که قرار بوده دو نفری باهاشون دوست باشیم دیگه. با همه ی دوستای هم که قرار نیست یه اندازه نزدیک باشیم). یه دیالوگی هست که از بس تکرار شده یه بار تراژیکی گرفته.
-دوستدخترت چقد باحاله (طبعاً از توی عکسهای فیسبوک .و اینستاگرام + تعریفهای اول رابطه و فلان). میاد بریم بیرون معاشرت کنیم یه کم..
- حتماً بهش میگم. سرش خیلی شلوغه ولی اگه بتونه حتماً میاد.
بعد این آدما نزدیک میشن و دور میشن و برمیگردن و من هنوز قراره وقت دیدنشون رو پیدا کنم و "بیشتر ببینیم همو بابا.."
- حتماً بهش میگم. سرش خیلی شلوغه ولی اگه بتونه حتماً میاد.
بعد این آدما نزدیک میشن و دور میشن و برمیگردن و من هنوز قراره وقت دیدنشون رو پیدا کنم و "بیشتر ببینیم همو بابا.."
ترم دیگه نه معلمم، نه تسهیلگرم، نه هیچی. دانشجوی ترم هشت، و سردبیر نشریه. هربار که نگران میشم و فکر میکنم که معنای زندگی من از کار کردن میاد، یه صدایی از تو سرم میپرسه کدوم زندگی؟
...
الان که هی مینویسم و پاک میکنم چون یهو میبینم خیییلی شخصی شد، اشکم راه افتاده. از شوق. از اینکه چطور دربهدری هام کنارش قرار گرفته بالاخره. که چطور یادگرفتم، "ما" شدن رو بدون قربانی کردن خودم. از اینکه دارم برای خودم تصمیم میگیرم، و اون اینهمه تو تصمیمهام پررنگه، و پنیک نداره. همه چی سرجاشه. همه چی همونقدریه که باهاش راحتم. نوشته بودم همون اولا یه جایی. "انگار ناگهان جای درستم را در این جهان دیوانه پیدا کردهام. جایی که نه تنگ باشد و خفهام کند، نه گشاد باشد و نا امنم کند. جایی که اندازهی من است. تعادل شگفتانگیزِ سبکی و سنگینیِ هستی. چیزی که آنقدر دستنیافتنی به نظر میامد که فراموشش کرده بودم."
No comments:
Post a Comment