کمی از حقیقت را می دانم که رگهای سالم قلبم را در باران گم کردم همه ی حقیقت می توانست مرا با خود به اعماق دریا ببرد از همه ی حقیقت هراس داشتم و هراس داشتم به کسی بگویم همه ی شکست های من از جهان هنگامی اتفاق افتاد که دوان دوان به دنبال قطاری می رفتم که ایستگاهش پایانی نداشت بار قطار : احتمال، حسرت، خاموشی گل های ارکیده و خانه هایی که به زیر آب می رفت بود.
احمدرضا احمدی
No comments:
Post a Comment