یه نت دارم تو موبایلم، برا "باید بنویسم"ها. کی ورد مینویسم که یادم نره بهشون فکر کنم و بنویسمشون. همین الان 5 تا تاپیک تو صف دارم. ولی ذهنم نمیکشه واقعاً. دلم میخواد همینطوری که ولو شدم و منتظرم ژلوفن اثر کنه سردرد یواش یواش محو شه، همین چیزهای دم دستی رو بریزم رو کیبرد.
از یه سه روزِ تراکتوری درومدم. دو تا ارائه داشتم امروز. یکیش مال درس همون استاد هفتاد و پنج سالهای بود که زهرم کرد این ترمو. سه روز تمام صبح تا شب تو کتابخونه و سایت حبس میکردیم خودمونو برا کارایی که قرار بود تو یه ترم انجام بدیم. بارِ فحش دادن به خودم رو هم اضافه میکردم به حجم کار. من و همگروهیم و همون آدمی که از سال دوم دلم میخواست باهاش دوست شم و نمیتونستم. حالا خیلی باهاش دوستترم. یکشنبه دانشگاه تعطیل بود. فقط مکانیک باز بود و حراستیها فقط دم در بودن. میشد رفت پشت مکانیک نشست سیگار کشید و چایی خورد و حرف زد. شب هم که جمع کردیم بریم و تا صبح تو خونههامون به کار ادامه بدیم، گفتم بریم یه کار خوشحال کنیم قبل خونه رفتن. رفتیم فاطمی آبمیوه خوردیم.
دیروز که عین احمقا وسط کار پاشدم رفتم پیش خانوم روانکاو و دل و رودهمو ریخت بیرون و وقتی برگشتم مثل سگ مضطرب بودم، وقتی وسط کارهای مونده قاطی کردم که "دیگه نمیتونم" و با سیگار و فندک از کتابخونه زدم بیرون، وقتی برگشتم تو فهمیدم اومده بوده دنبالم که "بابا بیخیال". پیدام نکرده بود ولی.
دیشب که بالاخره تموم شد و پوستر ها رو دادیم چاپ و درومدیم، تو کارگر نشسته بودیم کنار جوب از خستگی. همگروهی من رفت خونه. قرار شد تا ماشینش که دور بود همراهیش کنم و بعد با ماشین بذارتم خونه. از جلوی آبمیوه فروشی جیگول سر کارگر که رد میشدیم گفت "آبمیوه بخوریم؟" شیرنارگیل خوردیم. کمی از استرسهامون گفتیم و از خوشیهامون و حتی ضعفهامون. تو ماشین هم سی دی سازدهنی کادوی تولدش رو گوش دادیم. دیگه حتی از احساس نکبت مشترکی که به دانشگاه داریم حرف هم نمیزنیم بس که همفازیم توش.
امروز موقع ارائه، استاد جوگیرمون گفته بود آهنگ بذارین. (ارائه رو "ژوژمان"طور برگزار میکنه و آبمیوه و شیرینی و اینا. تو لابی) پرید پشت لپ تاپ که "من دی جی". چند ثانیه بعد، طنین صدای پینک فلوید تو لابی مکانیک پیچیده بود که "وی دنت نید نو، اجوکیشن". با خنده و شوخی مثلاً. ولی یه حال غریبی بود. از این هماهنگیهای تو و بیرون که خیلی کم پیش میاد. از این تصویرا که موقع مردن یادآوری میشن.
دوستیم به گمونم.
برا من کمی از دوستی دونستن عادتهاست.. مثلاً الان میدونم وقتی عصبانی میشه چه شکلی میشه. فرق قیافهی حالِ بد و قیافهی خستهش رو میدونم. میدونم که ته سیگارشو هیچ وقت رو زمین نمیندازه. میدونم وقتی سیگار میکشه عینکشو درمیاره. میدونم محتاط و نرم رانندگی میکنه. میدونم اگه موقع خمیازه کشیدنش ببینیش، قیافهشو عجیب میکنه. با اغراق خمیازه میکشه.
همهی اینا هیچی. دیگه در حضورش هی خودمو اسکن نمیکنم. یعنی که باهاش راحتم. یعنی که دلم باهاش دوسته...
دوستیم به گمونم.
برا من کمی از دوستی دونستن عادتهاست.. مثلاً الان میدونم وقتی عصبانی میشه چه شکلی میشه. فرق قیافهی حالِ بد و قیافهی خستهش رو میدونم. میدونم که ته سیگارشو هیچ وقت رو زمین نمیندازه. میدونم وقتی سیگار میکشه عینکشو درمیاره. میدونم محتاط و نرم رانندگی میکنه. میدونم اگه موقع خمیازه کشیدنش ببینیش، قیافهشو عجیب میکنه. با اغراق خمیازه میکشه.
همهی اینا هیچی. دیگه در حضورش هی خودمو اسکن نمیکنم. یعنی که باهاش راحتم. یعنی که دلم باهاش دوسته...
از روشنیها و تاریکیهای کوچیک دیگه انقدر هست.. کاش سرم اینهمه درد نمیکرد. میشستم تا دو ساعت دیگه مینوشتم و سبک و آروم میشدم... مینوشتم و با خودم دوستتر میشدم..
No comments:
Post a Comment