Tuesday, 21 January 2014

کلاس سه‌تار رو آگاهانه خواب موندم. باید ظرفامو بشورم تا خونه بوی گه نگرفته. باید برم دانشگاه انتخاب واحد مسخره‌مون رو سروسامون بدم. باید ۱۲ برم جلسه‌ی نشریه.
سفر آخر هفته‌ی دیگه رو نمی‌تونیم بریم. خستگی‌های ترم ازم نرفتن بس که کش اومده.
نمی‌دونم بعدازظهر‌ چرا دارم خونه‌مو می‌دم به یکی جهت مکان. نمی‌دونم چرا دارم اینطور انتحاری همراهی‌ش می‌کنم تو شاشیدن به یه چیزایی.
دوست‌پسر امروز داره می‌ره بابل. از دستم هم ناراحته به خاطر یه مجموعه چیزای پشت سر هم. دلم می‌خواست می‌شد بی‌خیال همه‌چی شد و زنگ می‌زدم بهش که پاشو بیا اینجا.

دلم می‌خواست می‌شد همه چی رو ول کرد رفت خونه‌ی مادرپدری قایم شد.

دلم می‌خواست یه نقطه٬ فقط یه نقطه٬ تو زندگی‌م بودکه از خودم راضی بودم توش. دلم می‌خواست «از اول» داشت شیوه‌ی زندگی آدم. که می‌شد از همین الان تصمیم بگیری و بقیه‌شو یه جور دیگه زندگی کنی.

No comments:

Post a Comment