منتظر جوش اومدن آب برای نسکافه که بتونم بشینم سر درس٬
به این فکر میکنم که آدمها کِی٬ کجای زندگیشون let it go رو یاد میگیرن که من نگرفتم...
به این که اتاقم تو خونهی مادرپدری یه بهشت زهرای رفتگان زندهست بس که هیچ یادگاریای رو دورنمیندازم هرچقدر که آدمش برام بمیره..
به این که همینجا٬ ذهنم٬ بهشت زهرای قلههای تموم شدهست بس که دل نمیکنم از یادشون..
به این که ذهن آدم چقدر جا داره. روح آدم چقدر. دل آدم چقدر.
کی با ذهن و روح و دلم، با خودم٬ به همون نقطهای میرسم که با اتاقم رسیدم؟ کی هوا همونقدر برام سنگین میشه و کی به هرجای خودم که نگاه کنم٬ از رد یه زخمی مورمورم میشه؟
تو که صبوری رو اینهمه یواش و بیادعا یادم دادی.. کاش این رو هم ازت یاد بگیرم.. کاش دوباره رها م کنه حضورت..
No comments:
Post a Comment