Tuesday, 16 February 2016

کجاست سمت حیات ؟


من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
 همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
 درست فکر کن 
 کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
.
دیروز بعد از هجوم دلتنگی، پناه بردم کتابخونه و ۱۱ ساعت مدام کار کردم. بعد اومدم خونه و یه ساعت دیگه هم کار کردم. امروز صبح بیدار شدم دیدم مدرسه به خاطر برف تعطیل شده. دو ساعت تو تخت موندم خواب و بیدار. بعد هم که بیدار شدم کتاب خوندم. مارچ. یه مموار گرافیکی از جان لوییس، راجب سیویل رایتز موومنت. بعد پاشدم یه کم کار کردم و درس خوندم و ناهار. حال اون کاری که واقعا باید می‌کردم، برنامع ریزی کلاس پس‌فردا، رو نداشتم. بعد باز یه ساعت کتاب خوندم. نایت. یه مموار از یه نفر که از‌ آشویتس سروایو کرده. کتابو قراره تو دوماه دیگه درس بدیم.
خوبی زندگی فعلی‌م اینه که تو تخت موندن و کتاب خوندن کاریه در راستای اهداف بلند مدتم. حتی اگه کتاب مستقیماً مربوط نباشه، ادبیات انگلیسیه به هرحال.
بالاخره اونجام. اونجایی که یه لحظه‌هایی، اون کاری که واااقعا دلم می‌خواد در لحظه بکنم حاشیه نیست. خود متنه.
لابد این باید برای احساس خوش‌بختی کافی باشه. نه؟

1 comment:

  1. دوس دارم تو راهی بیافتتم که به این لحظه که میگی برسه:جایی که کاری که واقعا دلم بخواد خود متن باشه.
    شاید برای خوشبختی لازم باشه نه لزوما کافی :)

    ReplyDelete