Wednesday, 17 February 2016

مامانم تو یه ان‌جی‌او کار می‌کنه. مدرسه می‌سازن تو مناطق محروم. یه مهندس ناظر داشتن، که یکی از معدود آدم‌های بی‌دردسر و کار واقعی‌کن انجمن‌شون بود. حدود یه ماه پیش تو راه برگشت از یکی از مدرسه‌ها تو چابهار تصادف کرد. یه پسر بیست‌وهفت-هشت ساله. کمبود امکانات بیمارستان محلی و این داستانا. بعدم که بالاخره موفق شدن بیارنش تهران، عفونت ریه.
پریروز صب فوت کرد. ایست قلبی، چند ساعت قبل از جراحی‌ای که قرار بود آخرین جراحی باشه و بعدش از دستگاه‌ها جداش کنن و بعد هم روند بهبودی.

هرروز به مامانم زنگ می‌زنم. عزاداره رسماً. سر ۳ دیقه میگه «خب دیگه مامان‌جان تو هم برو سر درست. مرسی زنگ زدی.» منطقی هم هست. چیزی ندارم بگم. یه سری سوال تکراری و یه سری همدردی تکراری. دیروز از بابام پرسیدم مامان چطوره؟ گفت «امروز بهتره. دیروز یه جوری گریه می‌کرد که اگه تو مرده بودی من اونجوری گریه نمی‌کردم»
امروز رفته بود خاکسپاری. می‌گفت نوحه خون به درخواست دوستِ پسره «کجایی» محسن چاوشی رو خونده.
می‌تونم قیافه‌شو دقیق تصور کنم. لباس سیاهش، رنگ پریدگیش و خستگی چشم‌هاش. افتادگی شونه‌هاش. خلا توی نگاهش هربار که از یه خاکسپاری برمی‌گرده.
دلم پاره‌ست براش.  برا آدم عزادار چی کار میشه کرد مگه از پشت تلفن؟ مرگ که حرف زدن نداره. اگه بودم، می‌رفتم باهاش بهشت‌زهرا، بغلش می‌کردم هی تندتند. تو خونه همه‌ش می‌پلکیدم دور و برش. یه طوری که انگار کاری باهاش ندارم و اتفاقی اونجام. بعد هرازگاهی‌ یه چیزی تعریف می‌کرد از پسره. یه خاطره‌ای چیزی. بعد باز گریه می‌کرد. بعد باز بغلش می‌کردم.

اینو یه بار بلند بگم که خیالم راحت شه: مامانی اگه بمیره یه وقت، من کاری ندارم مدرسه چی و دانشگاه چی. اولین بلیط، تهران.

No comments:

Post a Comment