خستگی آدم رو فلج میکنه.
خستگی احساسیای که تجربه کردم در طول دو هفتهی گذشته، با همه ی تجربههای قبلیم فرق داشتو قبلاًها که از نظر احساسی خسته میشدم، وقتی بود که همهچی پیچیده بود و درد میکشیدم و مچاله بودم.
این بار، خوشحال بودم و قدردان بودم و هی باورم نمیشد که اینهمه اتفاق خوب داره میفته. همزمان، شاگردام باهام دوستی میکردن و قصههاشون رو مینوشتن تو تکلیفا. تکلیف ۳۶ تا بچهی ۱۵-۱۶ ساله رو که صحیح میکردم (حالا فک کن، نمره میدادم که متنی که یکی از بیمیلترین و کسلترین شاگردام راجب تجربهی رفتنِ پدرش از خونه نوشته)، بعدش احساس میکردم تزکیه شدم. قلبم کش میومد. روحم بزرگ میشد. و اینطوری خسته میشدم. نمیخوابیدم و از همهی این اتفاقهای حسی برق بهم وصل میشد و خوابم نمیومد. کاذب.
وقتی کلپس کردم، دوشنبه که با یه ایمیل مهربون ناکار شدم و سه شنبه که نرفتم مدرسه و تا ساعت ۲ جنازهی مطلق شدم تو تخت، چارشنبه که خبر دستگیری اومد و باز فلج شدم، فهمیدم چه خبره.
آدم تموم میشه. آدم نازک میشه. آدم یهو خارج میشه از زندگی بی که بدونه چرا. چون دیگه نمیکشی. لیترالی. تموم.
یادم بمونه.
No comments:
Post a Comment