Monday, 8 February 2016

بیست و چهار سالگی

رزولوشن تولدم این بود که خوشحال باشم. حالم خوب باشه. به نظر مسخره میاد. ولی منطقیه دیگه.

دارم کاری رو می‌کنم که سال‌ها متتظرش بودم. دارم چیزی رو یاد می‌گیرم که همیشه می‌خواستم درست یادش بگیرم. سخته و گاهی حتی سیستم طوریه که راضی‌م نمی‌کنه و احساس می‌کنم بیراهه‌ست. ولی جایی از مسیرم که حتی بیراهه‌شم بسیار آموزنده و پروداکتیوه.
چهارماه تنهایی کردم و بعد حالا دوست‌های خوب دارم. یه طور سالمی باهاشون دوستی میکنم. بهشون پناه نمی‌برم. اگه لازم باشه کمک می‌گیرم و اگه لازم باشه کمک می‌کنم. به زور به عمق نمی‌برم ماجرا رو.  با پسرا فلرت نمی‌کنم. (نه که حالا بلد باشم به انگلیسی فلرت کنم و نکنم. ولی بالاخره دارم نمی‌کنم دیگه. امتحان نیست که. زندگیه.)
همخونه‌ی خیلی خوبی دارم. توی دور و بری‌هام هیچ کس رو نمی‌شناسم که انقد شانس آورده باشه در این مورد. همه یا اذیتن یا ماکزیمم اوکی ان. همخونه‌ی من رسماً کیفیت زندگی‌م رو جابه‌جا می‌کنه گاهی.
دیگه با آ به جون هم نمیفتیم. دیگه فریک آوت نمی‌کنم از هر مهربونی‌ش. هنوز همون‌قدر نامعلوم و گاهی بی‌معنیه شرایط. ولی در همون نامعلومی استیبل ه.
تنها تاریکی واقعی اینه که هنوز و تا آخر امسال خرجمو بابام می‌ده. و این واقعاً اذیتم می‌کنه. هربار کردیت کار رو می‌کشم، هربار یه قهوه‌ی نیم دلاری می‌خرم تو مدرسه حتی. با هر خرج کوچیک و بزرگی این رو یادم میاد. و چیزی که بیشتر اذیتم می‌کنه اینه که مطمئنم نیستم سختی و حجم کارم کافی هست برای تصمیمی که گرفتم برای شغل نداشتن یا نه. (حجم کار: من فول تایم توی یه مدرسه ادبیات انگلیسی درس می‌دم. این ترم سر پنج تا کلاس. که دو سِت آماده‌سازی میخواد. این اینترنشیپ داره تعداد زیادی از واحدهای درسی‌م رو کاور می‌کنه. مستقل از کار سر کلاسمون، سه هفته یه بار یه سمینار داریم که توش بهمون یه تکلیفایی میدن انجام بدیم. یه کورس لول ۴۰۰ هم دانشگاه دارم. ترم پیش سه تا داشتم، یه صد، یه ۴۰۰، یه ۵۰۰. لول صد ه رو حذف کردم چون نشدنی بود دیگه. )

با همه‌ی اینا، در ۷۰ درصد روزها حالم خوش نیست. دلم روشن نیست. صبح‌ها به زور از تخت درمیام و روزهای زیادی رو به قایم شدن از زندگی تو توییتر و اینستاگرام می‌گذرونم.
درست نیست دیگه. من نباید اینطوری باشم. من که مدام میگفتم تو گه ترین شرایط هم میشه یه مرتبه‌ای از خوب بودن و لذت بردن رو حفظ کرد، و می‌کردم، نباید این باشم الان. خیلی قدرنشناسانه‌ست اینطور بی‌حال و بی‌روح و کدر بودن تو این شرایطی که اون بالا نوشتم.
قصدم این بود که تو همین ماه اول بیست‌وچهار سالگی‌م بفهمم چیه ماجرا و بعد برای رفعش تلاش کنم. ببینم چی کمه و اضافه‌ش کنم.
حالا فهمیدم. دلیل‌ش از خودش هم مسخره تره. وقتی آدم‌های عزیزم حالشون بده، من نمی‌تونم خوشحال باشم. نه. درواقع می‌تونم خوشحال باشم اما هی یادم میاد که اونا حالشون بده و عذاب وجدان می‌گیرم. و بعد دیگه خوشحال نیستم. مثلاً، یهو حین شهرزاد دیدن با همخونه‌م و هره‌کره‌هامون، یادم میاد اون با همخونه‌ش مشکل داره، و عذاب وجدان می‌گیرم. بعد خودمو از اون لحظه بیرون می‌کنم. فاصله می‌گیرم تو ذهنم. نمی‌ذارم خوشی‌ اون لحظه واردم بشه. همینو بگیر برو تا آخر.
عذاب وجدانش از جنس همون عذاب وجدانیه که سر پول داشتنم می‌گیرم. یعنی ماجرا خیلی «چو عضوی به درد آورد روزگار» نیست. همون طور که خودم رو لایق رفاه مالی ای که دارم نمی‌دونم عموماً، خودم رو لایق این خوشحالی‌ها و خوش‌بختی‌ها هم نمی‌دونم. 
کلا این یک ترند عمومیه در زندگی من: خودم رو لایق داشته‌هام ندونستن. به خصوص اگه اون داشته‌ها چیزهایی باشن که در اطرافیان نزدیکم نداشتن‌شون دیده بشه.
از اینجا بفهمین احساس‌ گناه‌های قدیمی هنوز ولتون کردن یا نکردن. از اینجا که خودتون رو لایق چیزهای خوب می‌دونین یا نه. و این موضوع انقدر در آدم عمیق و ریشه داره که باورتون نمیشه. 
به نظرم رزلوشن بیست‌وچهار سالگی‌م باید همین باشه. که جلوی این ترند رو بگیرم. خودم رو لایق داشته‌هام بدونم. هرچقدر هم که پول خانواده‌م بی تلاش من به دست اومده، برای باقی عناصر موقعیت فعلی‌م زحمت کشیدم. برای کارم دارم پوست می‌ندازم،‌ برای دوستی‌هام اینجا تلاش کردم و آره، شانس هم آوردم که اینهمه پذیرا و مهربونن آدما. ولی خب برای بالفعل کردن پذیرش و مهربونی‌شون من قدم‌هایی ورداشتم. باهاشون وقت گذروندم. به حرفاشون گوش دادم. حرف زدم.
باید مدام به خودم یادآوری کنم که تو حق داری خوشحال باشی. همه حق دارن خوشحال باشن. 
و اینطوری، این فشار بی معنی ای که به اطرافیانم میارم هم از بین میره. وقتی یه عزیزی حالش بده، همین که حالش بده براش کافیه. لازم نیست عذاب وجدان بد شدن حالم رو هم به بار روی دوشش اضافه کنم. سنگین سنگین بر دوش نکشیم بار همدیگه رو به جای همراهی کردن. 

اصن شاید رزلوشن بیست و چهارسالگی م درنهایت همینه. که همراه بهتری باشم. ها؟

No comments:

Post a Comment