Friday, 19 February 2016

خواب بد که می‌بینی، حتی وقتی با گریه بلند می‌شی،  بالاخره خودتو جمع می‌کنی. تکلیف معلومه. می‌خوای اون حس و اون تصویرا رو از سرت بیرون کنی. می‌نویسی‌ش، آب می‌خوری، برا یکی تعریف می‌کنی، حواستو پرت می‌کنی بالاخره.

امان از خواب خوب. سخت‌ترینه بیدار شدن از خوابی که توش همینجا بود و همه‌چی مث دوسال پیش بود و خوشحال بودیم و دلتنگی مث یه کوه یخی که افتاده باشه تو گدازه داشت آب می‌شد.

در زدن، درو باز کردم، هزار نفر آدم که دلم براشون تنگ شده دونه دونه اومدن تو. یهو خونه هم دیگه این خونه نبود. خونه‌ی جمالزاده بود. هی میگفتم چطوری اومدین؟ هی می‌خندیدن. بهم گفت یه ماه می‌مونه و باهام میاد سوئد. از بغلش درنمیومدم. سرمو چسبونده بودم به سینه‌ش. بوش. دکمه‌ی بازش. موهای سینه‌ش رو زیر گونه‌م حس می‌کردم. بازوش دورم بود. وزن دستش. دقیق دقیق. این جزئیات منو می‌کشن آخر.

خواب خوب کاری می‌کنه زندگی‌ت پوچ و بی‌ارزش به نظر ‌بیاد. تمام روز از بیرون حضور داشتم. به منتورهام گفتم کلاسو بگردونین من سرم درد میکنه. بعدم زود اومدم خونه. هنوز دلم نمیاد رها شم از خواب دیشب. هنوز نمی‌خوام برگردم.

No comments:

Post a Comment