دو هفته دیگه باید خونهمو تحویل بدم. تازه از دیروز امکانِ برگشتن بهش رو داشتم. که رفتم خونهی دوست پسر. صبح از اون جا رفتم خونهی مامانم اینا و تمام مدت به این فکر کردم که میام خونهمو تمیز میکنم بهش مهربونی میکنم حالم بهتر میشه.
اومدم خونه. هال و آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفا رو جمع کردم گذاشتم تو ظرفشویی که بعد بشورم، گفتم حالا یه سیگار بکشم بعد. یهو دیدم سیگار تا نصفه سوخته و من دارم آرشیو اینجا رو نگا میکنم ببینم از کجا این حال شروع شده. بعد شقایق قرار شد بیاد با هم کار کنیم. فک کردم خونه تکونی رو تا نرسیده تموم کنم. هال رو جارو کردم و تی کشیدم و یه لیست نوشتم از چیزایی که می خوام فردا ببرم خشک شویی . داشتم آشپزخونه رو جارو میکردم، شقایق گفت نمیاد. منم بیخیال شدم نشستم به نوشتن پست قبلی و تا همین لحظه تو فیس بوک چرخیدم.
انگار منبع انرژیم کوچیک شده. تمام شوقی که دارم دو ساعت دووم میاره و بعد دوباره به یه محرک احتیاج دارم که بلند شم (لیترالی بلند شم. بدون استعاره)
دونستن این روندها خوبه. آگاه شدن بهشون باعث میشه کم کم نذاری ادامه پیدا کنن. باعث میشه از قبل براش آماده باشی و برای هر کاری که میخوای بکنی، حتی به بیمعناییِ یه خونه تکونی، به جای یکی دو تا محرکی که همیشه لازم داشتی (و گاهی اصلا لازم نداشتی)، هزار تا محرک برا خودت تدارک ببینی. این آگاه شدنه و استفاده کردن ازش باعث میشه از خودم متنفر نشم.
دیدین میگن وقتی مهاجرت میکنی، یهو باید از زیر صفر شروع کنی؟ مثلاً آدمایی که قبلاً خدایِ روابط اجتماعی بودن تو زبان تازه نمیتونن همون باشن و از 5 دیقه حرف زدن با یه غریبه تو مترو به وجد میان؟ دارم تلاش می کنم برسم به صفرِ همیشهی خودم. وقتایی که حالم بد باشه این تلاش به نظرم رقت انگیز میاد. اما یه وقتایی مث الان، که تو خونهی خودمم نشستم و هال تمیزه و دارم به تمیز کردن بقیهش فک میکنم، خودم رو به خاطرش نوازش میکنم.
پ.ن: به نظرم نوشتن این پست و جدا کردنِ "حال خوب" و "حال بد" از کلیتِ حالتِ روحی-روانیم، و اینطور مکانیکی برخورد کردن با این "روند"ها -وحتی همین نامگذاری-، یعنی که من یه چیزی شبیه دیپرشن رو به عنوان یک اتفاق فیزیکی در سلولهای مغزم پذیرفتم. اینکه بلند و صریح نمیگمش فقط به خاطر نگرانی از برچسبهاست. این که آدم میترسه محکوم بشه به توجیه کردن ریدمان هاش با اسم افسردگی. من دارم این کار رو نمیکنم. حال ندارم با گفتن ثابتش کنم. اینجا اگه دوستی هست که با خوندن این نوشته این فکر بالا رو راجب من میکنه، به خودش و تصویرش از من، و بودنش برام تو هفتههای گذشته شک کنه. بقیهای هم که دوست نیستن مهم نیست چه فکری میکنن. انرژی اضافه ندارم سر این چیزا خرج کنم. یه اتاق خواب و یه دسشویی و یه حموم و یه سینک ظرف منتظرمه، و این حداقل به 6 تا منبع پر انرژی احتیاح داره. خدافظ.
No comments:
Post a Comment