"در قاب اینهمه حرف
در
-هر طرف که باشی-
پشتش ماندهای"
یک. فرار میکنم از چایی سیگارِ معمولِ بعد از کلاس. یه طوری میام خونه که انگار آسم دارم و نفسم گرفته و اسپری ام خونه ست. با همون آشفتگی و نیاز. با این وضع خونهی مادرپدری، تنها نقطهی امن جهان خونهی خودمه که فعلاً نمیتونم توش زندگی کنم. بعضی وقتا میام نفس میگیرم و برمیگردم به بقیهی دنیا. تو آسانسور به سرم میزنه که شاید اومده باشه اینجا. سه طبقه وقت دارم فک کنم که چی کار کنم اگه اومده باشه. برم بخوابم پیشش؟ نمی خوام بیدار شه. نمی خوام الان حرف بزنیم. بشینم تو هال سیگارمو بکشم، نیم ساعت دیگه ام برگردم دانشگاه؟ قهرطوریه. زنگ بزنم به ع بگم من نمیام نقشه ها رو خودت بکش، بعد بشینم تو هال سیگار و کار و بار تا بیدار شه؟
در
-هر طرف که باشی-
پشتش ماندهای"
یک. فرار میکنم از چایی سیگارِ معمولِ بعد از کلاس. یه طوری میام خونه که انگار آسم دارم و نفسم گرفته و اسپری ام خونه ست. با همون آشفتگی و نیاز. با این وضع خونهی مادرپدری، تنها نقطهی امن جهان خونهی خودمه که فعلاً نمیتونم توش زندگی کنم. بعضی وقتا میام نفس میگیرم و برمیگردم به بقیهی دنیا. تو آسانسور به سرم میزنه که شاید اومده باشه اینجا. سه طبقه وقت دارم فک کنم که چی کار کنم اگه اومده باشه. برم بخوابم پیشش؟ نمی خوام بیدار شه. نمی خوام الان حرف بزنیم. بشینم تو هال سیگارمو بکشم، نیم ساعت دیگه ام برگردم دانشگاه؟ قهرطوریه. زنگ بزنم به ع بگم من نمیام نقشه ها رو خودت بکش، بعد بشینم تو هال سیگار و کار و بار تا بیدار شه؟
هنوز تصمیم م رو نگرفته بودم وقتی کلید دوبار چرخید تو قفل و فهمیدم نیست. وقتی فک کردم "حالا شاید درو قفل کرده" و دیدم که کفشاش هم نیست. یه طوری ناامید شدم که انگار قرار بوده اینجا باشه.
دو. از روزی که تو دفترم نوشتم "حال خودم رو اگه میفهمیدم همه چی آروم تر بود" تقریباً یه هفته میگذره. بعدش هیچ چی ننوشتم جز چرندیات روزمره و تو-دو لیست. روزی یه بار دارم با مامانم دعوا میکنم. و هر روز شدیدتر از دیروز. دیروز صبح یه طوری شد که پشت فرمون تو نیایش تلفن رو قطع کردم روش و زدم زیر گریه. حالم از نیایش به هم میخوره همینجوریش هم. چند دفعه مگه آدم باید تو یه اتوبان پشت فرمون هق هق کنه؟
خودم میفهمم که یه مرگیمه. انگار که مثلا پیاماس ِ پریودِ قبلیم هنوز تموم نشده و داره میچسبه به بعدی. اطرافیانم رو هم خسته کردم حتی. صبورترینشون رو هم.
سه. یه بار ساره یکی از "دوستش دارم"های اینجا رو همخوان کرده بود و نوشته بود که تصویرهای انقدر خوب و خوش از رابطه همیشه به نظرش یک پنهانکاری ای دارن تو خودشون. به قلم خودش خیلی برام قابل فهم بود ولی خب الان دقیق حرفهاش یادم نیست. خیلی فکر کردم به حرفش اون موقع.
الان که نیم ساعته دارم سعی میکنم حالم رو بنویسم خیلی یادش افتادم. ماجرای من و ننوشتن دردهای رابطه اینه که نمیتونم به اندازهی دردآلود بودنشون خوب توصیفشون کنم. نمیتونم بنویسم که از دیروز عصر چی گذشته بهمون. نمیتونم بنویسم امید و ناامیدی و خواستن و نخواستن همزمان رو. نمیتونم دیوونگی این روزهام رو و پنجهای که به سر و صورت رابطه میکشم رو درست بنویسم. همه چیز غلیظ تر و سریع تر از نوشتنه. از لحظهای که وسط گریه تلفن رو قطع می کنم پرت میکنم اون ور، تا لحظهای که زنگ میزنه می گه تو بی خیال شو من خودم پیش رو میگیرم، تا شبش که مهربونی میکنه باهام و من دلم میخواد بمیرم و اون مهربونی داره مستآصلم میکنه، تا فرداش که دوباره همین بساط، هیچ لحظهای صبرِ نوشتن رو ندارم. وقتی هم که طوفان تموم میشه، دیگه انقدر سریع عبور میکنیم از خودش و حسهاش که نوشتن نداره.
چهار. کاش که میشد آدم از خودش فاصله بگیره. کاش که آدم از خودش رهایی داشت.
No comments:
Post a Comment