خزیدهام توی لاک خودم.
آن بیرون کسی «نتوانستن» را جدی نمیگیرد. آدمها وسط طوفانِ شکستنت طوری حرف میزنند انگار در نسیم بهاری قدم میزنیم. که همه چیز سرجایش است و گزارهها منطقی و بایدنبایدها حاضرو آماده٬ برای اینکه اثبات کنند اشتباهی. آن بیرون آدمها انگار همیشه درست زندگی میکنند. خوش به حال آدمها.
خزیدهام توی لاک خودم و در سکوت٬ سرم زیر برف٬ روزهای مانده تا سفر را میگذرانم. به امید اینکه کنده شدن و قطار و آفتاب جنوب پوستهی خشکیدهی دلم را نرم کند. که نشکند به این راحتی. که باید نباید ها و سرزنشها را بشنوم و بیخیال توضیح دادن خودم٬ سری تکان بدهم و بگذارم داغی آفتاب خودش مرا به خودم برگرداند٬ بی که کسی آن بیرون هی سیخِ بد بودن این روزهام را توی چشمم فرو کند.
پیشدانشگاهی که بودم٬ جیب مانتوم سوراخ بود. هدفون آیپاد را از زیر مانتو میرساندم به گوشم. آناتما/نامجو را تا ته بلند میکردم. هیچ صدایی از بیرون نمیشنیدم و تصویرها هم حتی کند و مقطع میشد انگار. از پلهها که وسط شلوغی بچهها بالا میآمدم٬تصویر پرهیاهویشان که با سکوت به من میرسید٬ احساس امنیت میکردم.
ازپلههای مدرسه خیلی گذشته. همه چیز از آن روزها سادهتر و اما مبهمتر است. ناامنی هم شکلهای تازهای گرفته. هدفون توی گوش هم آدم را امن نمیکند از آنجایی که جهان بزرگتر وتعاملیتر از مدرسهست. حسی که لازمش دارم اما همان حس است. همان کندی٬ همان امنیت. همان -شاید- تسلط.
آخر هم ندارد مثل تمام نک و نالهها.بروم بقیهی وقت را تلف کنم تاساعتِ کلاس بیهقی.
No comments:
Post a Comment