هروقت تصمیمم رو گرفتم، راجع به تمام این فکرهایی که الان دارم میکنم مینویسم. راجع به این که چرا تصمیمگیری برای شروع دارودرمانیِ افسردگی انقدر سخته . اون ترکیب اضافی دو مرحله داره. یکی این که با خودت به یه نقطۀ قطعیت برسی که آیا من دچار بیماریِ افسردگی هستم، یا اینکه برای مدتی غمگین و حساس و تنبلم؟ مرحلۀ بعدی هم اینکه آیا می خوام قرص بخورم یا می خوام خودم از پسش بربیام. اما در طول تصمیمگیری اگه بنویسی، چون بدبخت و مستأصل و ناتوانی، نک و ناله و جلبتوجهطوری میشه.
راجع به ابله بودن علم پزشکی و روانپزشکی تو این مورد، راجع به برچسبهای اجتماعی ای که کل داستان رو احاطه کردن و حتی نمیذارن درست خودت رو بشناسی، راجع به بیفایدگی تمام نوشتههای تو ویکیپدیا بس که انگار برای دکترا نوشتنشون فقط، راجع به فایدههای داشتن یک دوست داروساز که بلده این اسمهای گنده رو یه طوری برات توضیح بده که حالیت شه و احساسِ ناامنیت کم بشه، راجع به تمام فاکتورهایی که هیچ وقت فک نمیکردی تو این تصمیمگیری باید دخیل بشن و وقتی توش قرار میگیری میبینی که اونقدرا هم تصمیم فردیای نیست بس که رو تمامِ ابعاد زندگیت تآثیر میذاره. راجع به همدلیای که لازم داری و همدلیای که ناگهان پیدا میکنی با تمامِ اطرافیانت که تو این موقعیت بودن...
هفتۀ گذشته رو به این فکرها گذروندم. هنوز نمیدونم. اما تا همینجاش انقدر بهم سخت گذشته که احساس میکنم باید یه وقتی بنویسمش. شاید یکی دیگه داشت این فرایند میگذروند. شاید یکی داشت اینجا رو میخوند و همینقدر مستآصل بود و خوندن فکرها و تجربههای یه نفر دیگه کمی آرومش کرد. زکاتِ تجربه، شِر کردنشه.
No comments:
Post a Comment