Wednesday, 21 May 2014

سر خط خبرها

با صورت آفتاب سوخته و نقش حنای رو دستم که رفتم کافه، هـ گفت اسفند یه سفر می‌چینه بریم چند تا شهر جنوبی رو ببینیم. ده روز، دو هفته. اون موقع دیگه دانشگاه هم ندارم. دارم تنگسیر صادق جوبک رو می‌خونم دوباره، که حال و هوای جنوب رو بهم تزریق کنه. هـ میگه بد زدی تو فازش ها.. بعد از پنجره بیرون رو نگا می‌کنه میگه یهو می‌بینیم پرنده به جای آمریکا رفته نشسته تو بوشهر، بیا و درستش کن. می‌خندم. رختشویی تو دلم روشن می‌شه. 

دارم یواش یواش برمیگردم. دیشب با رفیق دیریافته حرف زدم.در حد سرفصل خبرها. پرسید چرا وبلاگ نمی‌نویسی؟ یهو دلم خواست. پریشب مهمونی تولد دوست پسر بود. شنبه ع بهم گفت تو خیلی وقتای زیادی هست که حالت بده. یهو حالم به هم خورد. باز به سکوت و خودم فکر می‌کنم. یه شنبه یه قرار کاری دارم. یکی از حوزه‌هایی که خیال می‌کردم باید تو زندگی بعدیم بهش برسم چون این بار وقت نمی‌شه، خودش اومده زرتی نشسته سر راهم. یه شنبه قراره بریم حرف بزنیم ببینیم اینا چی میخوان که فک می‌کنن من می‌تونم و خودم فک می‌کنم نمی‌تونم. بعد اگه شد، شروع کنم باهاشون. (بله. این کار هم از جنس تولید محتواست و من همچنان به فرار از کلاس درس و روبرویی با بچه‌ها و مواجهه با ضعف‌های خودم در جایگاه معلم فرار می‌کنم). کم کم آماده می‌شم که دوباره ایمیل کاری‌م رو چک کنم بعد از هزار هفته فرار، ببینم کسی کاری باهام داشته یا نه. و هزار تا جواب ایمیل بدم که با "ببخشید دیر دارم جواب میدم" شروع میشن. آخرین ریجکشن ها هم اومد و معلوم شد که تابستون بیکارم. یه ماه و نیم. بچرخم و شهر و دانشگاه ببینم مثلا. نشریه‌ی کذایی رو هواست و من حالم از همه چیزش به هم می‌خوره دیگه. اما باید این شماره دربیاد و گرنه دیگه نمی‌تونم سردبیری رو تحمل کنم.
درس و دانشگاه رو ریده‌م. یه غول 6 واحدی جلومه، درس‌هایی که معرفی به استاد گرفتیم. چرا فک کردم درسی رو که برام مهم نیست می‌تونم اینجوری بخونم؟ برای اولین بار دارم آرزو می کنم که کاش دانشگاه ما مثل دانشگاه آزاد بود که میشد هروقت ترم حال کردی درستو حذف کنی. امروز و فردا باید قورباغه‎ی طراحی مکانیزم رو قورت بدم و انقدر کارش زیاده که حتی همین الان هم نباید در حال نوشتن این چرندیات باشم.
دیروز ظهر، اندکی هنگ اور، بلند شدیم بریم کافه ژانر صبونه بخوریم. هارد راک گذاشته بودن سر صبحی. بی‌قراریام عود کرده بودن. داشتم می‌گفتم شیش ماه وقت دارم بعد از تموم شدن دانشگاه و قبل از رفتن، می‌خوام همه‌ش برم سفر. خودم از این عقده‌ی سفر حالم بد شد. سر میز هم بند نمی‌شدم. 
تو همین بی‌قراری و حالِ هنگ اور، یه چیزی شد که تصمیم رو برای زندگی حرفه‌ایم گرفتم تا حدی. بله آدم ت این حال اینجور تصمیمی رو نمیگیره. ولی شقایق حین تصمیم‌گیری تو وایبر پیشم بود. و اینکه تا بلند گفتمش یهو همه چی تو سرم به هم وصل شد. میدونم که خودشه.

چرا آدمی که همه‌ش داره راجع به روابطش و احوالت درونی‌ش می‌نویسه، باید اینهمه درباره‌ی کار و درس تو وبلاگش زر بزنه؟

برای اینکه تو موقعیتیه که وقتی حال دوست پسرش رو ازش می‌پرسن بغضش می‌گیره، جلسات اخیر روانکاویش هی به اینجا رسیده که خانم روانکاو بگه "اینایی که میگی انتزاعی ان. واقعیشون کن ببین قابل پیاده شدن ان یا نه؟ و میگه با این همه انتزاع، داری دست و پا می‌زنی تو واقعیتش"، از دست آدم‌های زیادی در دو هفته‌ی اخیر دلش شکسته و متقابلاً آدم‌های زیادی رو ناراحت کرده.

خانم روانکاو می‌گه دو تا آژیر مهم هست تو کارِ ما، که وقتی ببینیمشون باید نگران شیم. یکی این که طرف فانکشنالیتی‌ش رو از دست بده، و یکی این که دیگه نتونه روابط‌ش رو هندل کنه. بعد از اینا، می‌زنه به چیزهایی از جنس غرایز. خواب، اشتها، میل جنسی. و این پکیج به ما نشون می‌ده که یکی حالش چقدر بده. میدونه اگه حرف درمان دارویی بزنه گاو خشمگین میشم. با این شرط شروع کردم که من تکلیفم رو با درمان دارویی نمیدونم و اصن نمی دونم قبولش دارم یا نه و بدم میاد و فلان. ولی دیگه زبون هم رو بلدیم خب. میدونم دو هفته س علائم خطر رو زیر نظر گرفته. 

با این حال دارم بر می‌گردم. کند و لاکپشتی.

No comments:

Post a Comment