مامانی باید پرستار بیست و چهار ساعته داشته باشه. نه مثل مادرجان که فقط یکی تو خونه باشه براش کافیه و میشه هم یه ساعت تنهاش بذاری بری و برگردی. مامانی هردقیقه یکی رو صدا می کنه برای این که مطمئن شه تنها نیست. و هردقیقه هزار بار میپرسه که "تو پیشم میمونی؟" و اگه برای چند دقیقه از خواب بیدار شه و کسی رو دورش نبینه از ترس به نفس نفس میافته و تند تند صدا میکنه تا یکی بیاد تو میدان دیدش. بلافاصله هم دستشو دراز میکنه که دستتو بگیره و آروم شه.
ما با یه مؤسسهای قرارداد داریم که همیشه برامون پرستار میفرسته. هیچ کدوم هم معمولاً بیشتر از شیش ماه نمیمونن. مؤسسه موظفه وقتی یکیشون میخواد بره، حداقل یه نیروی موقت بفرسته تا وقتی پرستار بعدی بیاد. خوشبختانه مامانی این عوض شدنهای پشت سر هم رو نمیفهمه. مامانی میدونه یه "خانوم"ی هست که پیششه. دیگه فرقی نمیکنه کی. یه وقتایی حتی من رو که نمیشناسه فک میکنه من اون "خانوم"م.
این پرستاره یه هفته بود اومده بود. روز اول هم کلی به مامانم گفته بود وای شما چه مهربونین و چقد به آدم احترام میذارین و جاهای قبلی با من مث کلفت برخورد میکردن و فلان. امروز، مامانم رفته بوده سر بزنه بهشون، دیده که دختره نیست. و مامانی دراز کشیده و ترسیده و پشت سر هم داره "خانوم.. خانوم" صدا میزنه، بلند تر از همیشه. موبایل خانوم هم خاموش بوده. معمولاً مؤسسهها تو اینجور مواقع میگن چک کنین ببینین چیزی ندزدیده باشه. چیزی ندزدیده بود. که کاش دزدیده بود و فقط دم رفتن به یکی خبر داده بود.
من نمیفهمم. نمیفهمم آدمی که تو یه هفتهی گذشته حالِ این پیرزن رو دیده، چطوری به خودش این اجازه رو داده؟ پرستارها معمولاً خبر نمیدن که میخوان دیگه نیان. ولی در ادامهی یه مرخصی بیست و چهارساعته دیگه پیداشون نمیشه و حتی مؤسسه هم پیداشون نمیکنه (یا حداقل ما این رو میشنویم). اما مریض رو تنها نمیذارن. هیچ کدومشون تاحالا این کارو نکرده بودن. یعنی حتی انقدر سختی رو هم تحمل نکرده که زنگ بزنه به مامان من خبر بده، مامانم بیاد پیشش. خونه ی ما چسبیده به خونهی مامانی. یا مثلاً اینکه زنگ بزنه به اون خانوم تو مؤسسه، بگه من یه ثانیه هم نمیخوام بمونم. که اون به مامان من خبر بده. نمیتونم تصور کنم چی توسرش گذشته. این فرضیه که یه اتفاقی برا خانواده ش/هرکی ش افتاده و سریع رفته و فکر نکرده هم رده چون اونقدر وقت گذاشته که تمام وسایلش رو به دقت جمع کنه. نمیتونم بفهمم که چطوری انقدر بیخیال و انقدر بیمسئولیت و بیحس و -نمیتونم اتوکشیده و مؤدب و همدل باشم- بیشعور.
حالا مامان رفته بیرون. من پیش مامانی ام. داشت میرفت گفت اگه این دختره زنگ زد بهش بگو دیگه با مؤسسه صحبت کن ما کاری باهات نداریم. اگه هم اومد دم در، راهش نده. من خدا خدا میکنم که نه زنگ بزنه نه بیاد دم در. یه عالمه خشمِ فروخورده دارم سر ماجرای نگهداری از مامانی، از دو سال پیش تا حالا. از دست مامانم، بابام، خالهم، داییم، پرستارا،.. دختره اگه پیداش بشه همه رو سرش خالی میکنم.
No comments:
Post a Comment