Friday, 30 May 2014

هی یادش افتادم این روزا. هی بهش فکر کردم. هی تصویرهایی که پشت غبار خشم و دلخوری و دل شکستگیم گم شده بودن آروم آروم پیدا شدن. و من هی خیال کردم که چقدر دلم می خواست الان باشه. این روزای پر از فکرهای فرساینده. این روزای دائم تلاش، دائم مبارزه. خیال کردم دلم اون بودنِ ناگهان جدا از جهانش رو می‌خواد. اصن اینا هیچی. اون هی دور همین مسیری که من ددارم میرمو رفته. میشد حرف زد و امن شد یه کم. ها؟

یه جایی این وسطها دیدم که از فیس بوکش ریمووم کرده. نمی‌دونم از کی. من از فراموش شدن می‌ترسم. ترس هم نه حتی. من از امکان فراموش شدن مضطرب میشم. آخرین جمله‌ش بعد از طوفان خشم من و درست قبل از خدافظی، "یادم می‌مونتت" بود. اون "اَد فرند" کذایی رو دیدم روی کاور فوتوش، و خیال کردم حالا فرایند فراموش کردن شروع شده لابد. 

کمی بعدتر خوابش رو دیدم. بود. مثل همیشه. مهربون. آروم. پذیرا. من کنار یه بخاری ای نشسته بودم که گرم شم، اونم اومد نشست که گرم شه و همدیگه رو دیدیم. من نتونستم خوشحالیم از دیدنش رو پنهان کنم. اون هم نتونست. یه اشاره ای به ریموو شدن از فیس بوکش کردم و اون گفت که نه بابا دستش خورده و اون قیافه ی موقع معذرت خواهی و مهرش رو گرفت. بعد تو پذیرایی خونه‌ی پدرمادری بودیم. تو همون سکوتِ همیشه. بابام -لابد در نقشِ خودِ سرزنشگرم- اومد عبور کرد و چشم غره رفت. تو اون لحظه به خودم فحش دادم که اصن من چرا دوباره اینجام؟ بعد ولی دوباره دیدمش کنارم و دیدم میدونم چرا اینجام. و آروم شدم.

بیدار که شدم یادم نبود خوابمو. وسط یه کار خیلی روزمره -دوختن پارگی مانتوم با عجله- یهو یادم اومد. بدم اومد از این که خوابشو دیدم. از اینکه احتیاج داشتم بهش. از اینکه تو خواب نتونستم خوشحالیمو پنهان کنم. از اینکه این ریموو شدن کذایی اینهمه برام مهم بوده. اه.
کمی بعدتر اما، وقتی تو یه سمیناری نشسته بودم و یه سخنرانی بیخود گوش میدادم، خودمو رها کردم به هجوم تصویرها. ببینم چی می خوام ازش. گذاشتم ذهنم بره و بیاد و بچرخه تو قاب هایی که از بودنش ذخیره کرده، ببینم کجای بودنش رو اینطور بی تابانه می خوام الان.

روشن شد. من بودن اون رو نمی خوام. حتی بودنِ زمانهایی که باهم خوب بودیمش رو. من می‌خوام یکی رو داشته باشم، شبیه خودِ اون موقع‌هام در مواجهه با اون. می‌خوام یکی رو داشته باشم که برام همون طوری باشه که من برای اون بودم. تمام تصویرهایی که یادم میومد مال وقتایی بود که وسط یه استیصالی پا شده بود اومده بود خونه‌ی من، یا خودم رفته بودم آورده بودمش، و اینجا آرومش کرده بودم. اینجا براش جایی بود که جهان وایمیستاد. جایی بود که می‌تونست با اون وسواس همیشه ش فکر نکنه. می توست ذهنش رو ساکت کنه و خودشو بسپره. می تونست اون دست و پایی رو که اون بیرون داشت می زد، اینجا نزنه. الان که فکرش رو می‌کنم، واقعاً جام اونقدرها هم اشتباه نبود و اونقدری که خودم فکر می کردم مخرب نبودم. مسکن بودن بد نیست وقتی طرف داره خودش پیِ درمانش رو میگیره. الان می‌فهمم که چرا انقد محکم میگفت آره. مسکنه. ولی چه اشکالی داره؟

من دلم یکی رو می‌خواد که از همه‌ی زندگیم بیرون باشه. بتونم برم پیشش ناتوانی‌هام رو سرش خالی کنم و اون مادرانه  (پدرانه؟) تر و خشکم کنه. یکی که نیازش -مثلِ خودِ اون موقع‌های من- مادری (پدری؟) کردن باشه و آغوشش رو باز کنه برای وقت‌های ناتوانی من.  آره. من دلم یه پدر میخواد. 

No comments:

Post a Comment